زندگی فرایند عجیبیست. اگر با مفاهیم مدیریت آشنا باشید زندگی همه ما چونان پروژهایست که باید با برنامهریزی مناسب و راهبرد هوشمندانه و راهکارهای هدفمند به پیش رود. برای آنان که خودخواهانه میاندیشند پروژهشان کوتاهمدت است و با زندگیشان به پایان میرسد. برای دیگران پروژهشان پیشزمینه و پیشنیازیست برای پروژههای دیگرانی که هنوز در شکم مادر و پشت پدرانشانند.
زندگی مانند هر پروژهای هدف دارد. زندگی بیهدف زندگی نیست. مصرف بیهودهی منابع طبیعیست و باری بر دوش دیگر بازیگردانان و بازیگران این کرهی خاکی. اهداف میتوانند و میبایست متفاوت باشند. یکی هدفش شادمانی خود است. یکی هدفش شادمانی دیگران. یکی به بهبود محیط زیست میاندیشد و دیگری به بالا بردن سطح استاندارد حیات. یکی دانشاندوزی پیشه میکند و دیگری دانشسازی. یکی پول در میآورد و دیگری پول پدر را بر باد میدهد. یکی قدرت میجوید و دیگری نوکری قدرتمندان را میپوید. اینکه هدف چه باشد چندان مهم نیست و هر که بر مبنای بضاعت فکری و اخلاقی و شرایط محیطی میتواند هدفی پیشه کند. مهم این است که آنچه به دنبالش هستیم به دیگران ضرر نرساند و آنها را غمگین نسازد. اگر این یک اصل را سرلوحه قرار دهیم باقی اهمیتی ندارد و فرعیات است.
زندگی بالا و پایین بسیار دارد. گاهی اوقات هدفی که برای خود تعریف کردهایم یا دستیافتنی نیست یا ارزش پیگیری ندارد. گاهی اوقات به این نتیجه میرسیم که هدف بیهوده بوده و آنچه میخواستیم به آن دست یابیم هدف غایی را پشتیبانی نمیکند. اینجاست که میبایست راهبرد را بازنگری و بازنویسی کرده. نه بر روی کاغذ که در ذهن و جان. دوران سختیست وقتی نیاز به بازبینی راهبرد پیش میآید. اگر در دهه چهارم زندگانی باشد آن را به قول فرنگیها midlife crisis یا بحران میانسالی نام مینهند. گذار از یک دوره به دورهای متفاوت. آدمها تغییر میکنند. دوستان کم و زیاد میشوند. عشقی که شعلهور شده کمسو یا خاموش میشود. تصادفها یا واقعهها باعث ضربههای بدنی یا روحی میشوند. مسیری که انسان ۳۰ سال پیموده لاجرم کمانه میکند. گاهی اوقات این دگرگونی تغییر جهت است و گاهی تغییر شیب. گاهی نیز هر دو. مهم این است که آدمی وا نایستد و درجا نزند. وا ندهد. به پوچی نگراید. گفتنش آسان است اما در عمل گاهی پوچگرایی گریزناپذیر میشود.
در پستی و بلندی زندگانی خاطرات هستند که کمابیش بلاتغییر میمانند. باید در حفظشان کوشید و آنها را تازه نگه داشت تا در پستوی ذهن کپک نزنند و محو نشوند. چه نیکو گفت اخوان:
در گذرگاه زمان
خیمهشببازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد.
رنگها رنگ دگر میگیرند،
عشقها میمیرند.
و ففط خاطرههاست
که چه شیرین و چه تلخ
دستناخورده بهجا میمانند…