Skip to main content
احوالات شخصیتاريخیسياسی

از سید شرمنده تا سردارِ برّنده

By September 1, 2008No Comments

دوم خرداد با هزار آرزو به خاتمی رای دادم. شانزده سال بیشتر نداشتم. یک دلیل عمده‌ی مخلص و بسیاری از همسن و سالانم برای دل سپردن به سید خندان آزادی‌های اجتماعی بود و دیگری حمایتِ آشکارا و خالصانه‌ی کرباسچی، شهردارِ معروف و محبوبِ آن دوران از وی. یادم می‌آید با هم‌کلاسی‌هایمان در دبیرستانِ‌ البرز مطالبِ روزنامه‌های کیهان و جمهوری اسلامی و باقی راست‌های افراطی را در تخریبِ خاتمی می‌خواندیم و با فرضِ صحتِ آن مطالب، علاقه‌مان به چو اویی صدچندان می‌شد. یکی از روزنامه‌ها به عنوانِ مثال نوشته بود: در دورانِ وزارتِ خاتمی کتابی قبیح اجازه‌ی چاپ گرفته دارای این جملات که:«پسران به اتاقِ ما دخترها آمده و تا صبح ما را مالیدند!» همین ادعا، فارق از صحت و سقم آن، آب از دهانِ ما سرازیر و گرایشِ ما به چونانِ ناجیِ آزادی‌بخشی را ناگزیر می‌ساخت. دومِ خرداد در حقیقت خوابی بود با بیست میلیون تعبیرهای مختلف. بگذریم.

یک هفته پیش از کنکورمان بود که فاجعه‌ی 18 تیر رخ داد. حرص می‌خوردیم که اقتدارگرایان مخصوصاً این حمله را در آستانه‌ی کنکور طراحی کرده‌اند که هم ما را از همرهی دیگر جوانان در خیابان و شرکت در اغتشاشات باز دارند و هم متحصنین را در معذوریتِ اخلاقی گذارند که به دلیلِ‌ برگزاری کنکور جبهه‌ی دانشگاه (محلِ برگزاری آزمون) را تخلیه کنند. سالِ اولیه‌ی دانشگاه به بحث‌های سیاسی سطحی گذشت که چرا خاتمی در تحصنِ دانشجویان شرکت نکرد و یا چرا برخوردی قاطع با چوب-لای-چرخ-گذارانِ مزاحمت- از-حد-گذرانده نمی‌کند. گروهی عافیت‌جو در سنگرِ مصلحت چپیدند و گروهی افراطی رهِ قهر گزیدند.
انتخاباتِ مجلس که شد به خاطر دارم که بسیاری از جوانانِ کوچه و خیابان به حزبِ مشارکت رای می‌دادند، چون به گمانشان «مشارکت تنها گروهی‌ست که تا به حال گند نزده» و مهم‌تر از آن شنیده‌اند که «بر و بچِ ستادِ مشارکت در دفاترِ انتخاباتی ورق بازی می‌کنند!».

در انتخاباتِ ریاست جمهوری هشتم دیگر خاتمی برای بسیاری از «ما» آن جذبه را نداشت. هرچند پدرم معتقد بود که هنوز خاتمی «چیز دیگر»ست. ما لیکن ز مصرش بوی پیراهن شنیدیم،‌ ولی در چاهِ کنعان‌اش ندیدیم. خامی کردیم و رای ندادیم. از بختِ بلندمان اما هنوز بیش از بیست میلیون نفر با دلایل متفاوت و بعضاً‌ متناقض همچنان سید را در قامتِ‌ مشعل‌دار طریقِ اصلاح‌طلبی یا دین‌پروری و مملکت‌داری می‌دیدند.
عملکردِ مذبذبِ مجلسِ ششم بر سرخوردگی‌مان افزود. گروهی بی‌عرضه و کم‌دانش با نیتِ البته خیر بر کرسی مجلس تکیه زده و نه اطلاعی از راهِ اصلاح می‌دانستند و نه از چاه‌های مسیرِ پرپیچ و خمِ مبارزه در کشورِ هزارتکه‌ای چون ایران. به قولِ عباسِ عبدی دوره دوره‌ی نمدمالی اصلاحات بود. با چنان عملکردی و ردِ صلاحیتِ بی‌رحمانه و قابلِ فهمِ شورای نگهبان، پشت کردنمان به صندوق‌های رای از نظرِ –البته- صائبمان معقول‌ترین راه بود.

خاطرم هست که بعد از انتخابِ نمایندگان و نطق‌های فجیع و دون‌مایه‌ی اولیه‌ی آنها با هم می‌گفتیم که «یعنی قرار است این «….»ان چهاااااااااار سال نماینده‌ی ما باشند!؟ نه! امکان ندارد چهااااااااار سال دوام بیاورند!» دلمان خوش بود که فلان سایت به جای واژه‌ی نماینده، راهیافته به کار می‌برد و دل ما خنک می‌کرد و دلِ خودشان را خوش، اما اینها برای فاطی تنبان نمی‌شد و به قولِ ایرج میرزا نه تنها مرتعِ ما را چریدند، پدرسگ‌صاحبان بر سبزه ریدند!

اواسطِ سال هشت و سه برای یک دوره‌ی تحقیقاتی یک ساله به ژاپن رفتم. فرصتی بود مغتنم برای روزی یکی دو ساعت مطالعه و غور و تفحص در سایت‌های ریز و درشتِ گویا و ایران امروز و روزآنلاینِ تازه-پا-به-عرصه‌ی وجود نهاده، آن هم به دور از جامعه‌ی بسته‌ی پربلبشوی ایران و گرفتاری‌های وقت‌تلف‌کنِ روزمره‌اش. انتخاباتِ ریاست جمهوری بود که زور می‌زدم از غربت دوستان را به انتخابِ معین تشویق کنم. سودی نداشت. یکی با طعنه‌ی «همه سر و ته یک کرباس‌اند» پا از میدان برون می‌کشید و دیگری با زمزمه‌ی «حالا مگر در این هشت سال چه گلی به سرِ ما زدند» رخت از معرکه به در می‌برد. بگذریم از کوته‌اندیشانِ خوش‌خیالی که سودای شورشِ کارگران در سر داشتند و انفجارِ جامعه در طیِ یکی دو سال آینده‌ی آن زمان. نه کسی به قدرت و سیطره‌ی دولت توجهی داشت، نه به قیمتِ بالای نفت که بی‌عرضه‌ترین‌ها را بر منصب نگاه می‌دارد و دزد و دغل‌کازترین‌ها را به چنگ‌اندازی به مسند ترغیب می‌کند. پولِ یامفت که بیاید چه حکومتِ مریض‌احوالِ جهانِ سومی به نیروی متخصص و رایِ مردم و افکارِ عمومی وقعی می‌نهد که جمهوری اسلامی دومین‌اش باشد.

آری در میانِ حرص و غیظِ من و امثالِ منی بود که احمدی‌نژاد برکشیده شد. آه از نهادم برآمد. پس از چند سال در حالیکه به صفحه‌ی مونیتور و اخبارِ واصله خیره بودم اشک‌ام سرازیر شد. یادم نمی‌آید بعد از فوتِ عموی نازنین‌ام آنطور گریه و هق‌هق کرده باشم. آینده‌ی کشور را تباه و احوالِ مردمان را سیاه می‌دیدم. باور نمی‌کردم این تعداد هم‌وطنِ‌ بالغ در میهن‌ام وجود داشته باشند که فریب چنان شعارهای توخالی و مکارانه‌ای را بخورند و از خود نپرسند که عطرِ جنت کی درآید از دُبُر؟! اما شد آنچه نباید می‌شد.

مخلص برای اولین بار در مدتِ اقامت‌ام در آلمان بورد که با اهمیتِ مفهومِ «زیرساخت‌» آشنا شدم. اینکه برای سریع دویدن، پیش و بیش از تمرینِ دو و آمادگی جسمانی زمینِ هموار و بی‌مین و خار لازم است. قومِ ژرمن هم که در این زمینه زبانزد-اند و محسودِ خاص و عام. کارها با عقلِ جمعی و مشورت آغاز می‌شود و تهیه‌ی «مقدمات» و «لوازم» گاه سال‌ها زمان می‌برد. اما کارها که بر غلتک افتاد عملیات شتاب گرفته و به سرعت پیش می‌رود.

آنجا بود که نفرتی که در دورانِ جوانی به آقای رفسنجانی به دلیلِ عملکردِ وزارتِ اطلاعات و ارشادش داشتم به ارادت تبدیل شد. حتی با وجودِ آنکه نویسنده‌ی موردِ‌ علاقه و احترام‌ام، مرحوم سعیدی سیرجانی به دستورِ وزیرِ اطلاعاتِ او در زندان زجرکش شد. تازه معنای سخنِ کارگزاران را درک می‌کردم که تا «زیرساخت‌»های توسعه‌ی سیاسی آماده نباشد، هر جنبش و مبارزه‌ای آب در هاون کوفتن است و بس. نمودِ عینی‌اش هم در وضعیتِ تهران طیِ مدیریتِ هشت‌ساله‌ی کرباسچی و اوضاعِ اسف‌بارش بعد از افتادنِ افسارِ شورای شهر و شهرداری بر دستانِ‌ ناتوانِ اصلاح‌طلبانی پراز انشعاب و هوچی‌گر. تازه تفاوتِ اهدافِ امثال خوش‌فکری چون آقای کرباسچی در اولویت دادن به انجامِ درستِ‌ قانون و فراهم آوردن حداقلی از رفاه و امنیتِ اجتماعی (ولو قانونِ بد و غیرمنصفانه) برای‌ام معنی می‌یافت. این را مقایسه کنید با تندروان بی‌برنامه‌ای مانندِ گنجی که با خواندنِ مقادیری کتابِ فلسفی یکسره و کورکورانه خواهانِ کن‌فیکون شدنِ اوضاع بودند و هستند. اهمیتِ طبقه‌ی متوسط را دریافتم و تلاشِ آقای رفسنجانی در فربه شدن و قدرت گرفتن آن با هزینه‌ی واگذاری برخی ارکانِ قدرت به متحجرین را نمی‌توانستم که ستایش نکنم. حتی اگر معتقد باشم که سپردنِ بی‌نظارتِ افسارِ چند وزارتخانه‌ی حیاتی شرطِ عقل نبود و او می‌توانست بسیار بهتر عمل کند.

موقعِ انتخاباتِ مجلس هشتم که شد با تمامِ میلِ باطنی به انتخابِ بد از بدتر، نتوانستم خود را راضی به رای دادن کنم. حتی از سوی بسیاری از یارانِ جانی متهم به غربت‌نشینی و «بلند شدنِ نفس از جای گرم» شدم. نمی‌دانستند که خانه‌نشینی بی‌بی از بی‌چادری‌ست! همچنان اعتقاد داشتم که صندوق‌های رای بهترین گزینه برای اصلاح و پیشرفت است، اما «زیرساخت‌»های لازم فراهم نبود. نه اصلاح‌طلبان کاندیدایی برای معرفی داشتند که بتوانند تضمین دهند در صورتِ ورود به مجلس سازِ خود را نخواهد زد و نه برنامه‌ای برای مقابله با تقلبِ قابلِ‌ انتظار داشتند. حتی اگر یک نفر مثلِ اعلمی، نماینده‌ی شجاعِ تبریز کاندیدا می‌شد به همان یکی رای می‌دادم،‌ اما به نیروهای دسته شانصدم اصلاح‌طلبانی مغشوش‌الرای و بلاتکلیف اعتمادی نبود. می‌دانستم که این جور رای دادن و نظاره‌گرِ بی‌بخارِ تقلب و جابجایی آراء بودن حرمتِ‌ صندوقِ رای و انتخابات را پایین می‌آورد، که متاسفانه هم آورد.

در آستانه‌ی انتخاباتِ جدیدی هستیم. مدت‌ها مردد بودم که بینِ خاتمی (یا حتی نوری) و قالیباف کدامین برای بهبودِ اوضاع مثمرِثمرتر خواهند بود. شایدِ ایده‌آل ائتلافِ آنها با یکدیگر و وزیرِ کشور شدنِ‌ قالیباف باشد و کابینه‌ای نیمه کارگزارانی. اما چه شود کرد که بازیگرانِ کنونی سیاست در بلاهت و خودخواهی غرقه‌اند و دریغ از ذره‌ای دوراندیشی و برنامه‌ریزی واقع‌نگرانه. پس می‌توان حدس زد که رقابتِ اصلی بین کاندیدای اصلاح‌طلبان (خاتمی، نوری، مهاجرانی، …)، قالیباف و احمدی‌نژاد خواهد بود و بین این سه گزینه قالیباف یک سر و گردن بالاتر از دیگران قرار می‌گیرد.

جنابِ سردار در دوران تصدی فرماندهی نیروی انتظامی و شهردای نشان داده که مانندِ کارگزاران دغدغه‌ی توسعه‌ی زیرساخت‌دارد تا کارهای روبنایی و پرقیل و قال (همچون سایرِ قاطبه‌ی اصلاح‌طلبان). راه‌اندازی خدماتِ 110 و 10 + 1 ، خریدِ بنزهای آبرومند برای نیروی انتظامی و پلیس، برگزاری کلاس‌های ارتقاء برخوردِ اجتماعی برای نیروهای پلیس، سنگفرش کردنِ خیابانِ ولیعصر و اهمیت نهادن به گسترش مترو و از همه مهم‌تر سرمایه‌گذاری در فناوری اطلاعات نشان می‌دهد که او به راهِ درستِ پیشرفت که همانا ارج نهادن به زیرساخت‌ها و استفاده‌ی مناسب از فناوری‌ست کاملاً واقف است. خیلی دردناک است که روزانه آدم از انبوهِ سیاستمداران و نویسندگانِ ریز و درشت مطالبی بشنود و بخواند با این مضمون که فرقی میانِ قالیباف و امثالِ لاریجانی و احمدی‌نژاد و حداد عادل نیست.

خلاصه‌ی کلام اینکه معتقدم خدمتی را که قالیباف با شرایطِ فوق و به عنوانِ یک نیروی معتمدِ نظام می‌تواند برای کشور انجام دهد، از توانایی شخصِ صاحب‌دل اما بی‌اراده و اهلِ مماشاتی چون آقای خاتمی خارج است. ایران بیش و پیش از هر چیز نیازِ مبرم به مدیر دارد، نه فیلسوف یا مبارز. به قولِ شاعر: «اوست غواص که گوهر بکف آرد، ورنه، سیرِ این بحر زِ هر خار و خسی می‌آید»