Skip to main content
تاريخیروحيات و جامعه‌ی ايرانی

طبقه‌ی متوسط گربه‌صفت

By December 3, 2007No Comments

عباس میلانی در مقاله‌ای در رادیو زمانه جمله‌ای آورده بود که: «شاه اشتباه کرده بود. طبقه‌ی متوسط ایرانی‌ها را هم نمی‌شد در ازای زندگی اقتصادی بهتری به سکوت سیاسی کشاند. انقلاب حداقل تا حدی معلول این اشتباه محاسباتی بود . »
این جمله به نظر حقیر بارِ معنایی مثبت دارد. یعنی طبقه‌ی متوسطِ «باهوش» و «آزاده‌‌»‌ی ایرانی فریب زندگی اقتصادی را نخورد و بر علیه «ظلم و ستم» آریامهری به پا خواست. جناب میلانی محقق برجسته‌ایست و در کتابِ‌ تحقیقی ارزشمندش «معمای هویدا» این را ثابت کرده است. اما بوی ناخوش‌آیندِ پوپولیسمی از جمله‌ی فوق مشام‌ام را قلقلکی داد و بهانه‌ای شد برای نگارشِ این یادداشت و افاضاتی چند.
بحثِ طبقه‌ی متوسط مفصل است و نه در حد سواد و کششِ قلمِ بنده و نه حوصله‌ی عزیزان. پس مختصر و مفید می‌نویسم.
این طبقه به نوعی از زمان اصلاحاتِ رضاشاه به ضربِ چوب و چماق بود که در ایران پر و بال گرفت. منتهی ریشه دواندن‌اش ماند تا زمان سلطنت محمدرضا شاه و اصلاحات کج‌دار و مریض‌اش. نقل است که رضاشاه در جواب انتقاد اطرافیان به ثروت‌اندوزی و خریدِ زمین و سرمایه‌گذاری در امورِ مختلف پاسخ رندانه‌ای می‌داد که «ما می‌خواهیم الگویی باشیم برای طبقه‌ی مرفه». اگر این جمله را معتبر و نیز صادقانه بدانیم، معلوم می‌شود که مرد واقعاً غمِ‌ ملت داشت و پیشرفتِ‌ کشور. دست را هم روی جای مناسبی گذاشته بود: توسعه‌ی زیرساخت‌ها. از راه‌آهن و جاده و بندر بگیر تا کارخانه و دانشگاه. فرستادن جوانانِ مستعد به فرنگ برای تحصیلِ دانش و تلاش برای ایجاد و تحکیم طبقه‌ی متوسط، که عاقلان دانند که موتورِ محرک هر جامعه‌ی سربلندی در دنیای کنونی‌ست. هرچند بیچاره رهِ افراط پیمود و در ضدیت با مذهب تکیه بر روشن‌فکرنمایانِ زیاده‌طلبِ تندرو کرد و پای بر دمِ دراز و فراگیر دین‌پرستان نهاد. اینگونه پس از چندی با از دست دادنِ همرهیِ عوام، به یک گردشِ چرخِ نیلوفری اورنگ شاهی را ترک و ردای تبعیدی بر تن کرد. به طبقه‌ی متوسط در این مقطع‌ِ تاریخی چندان خرده‌ای نتوان گرفت که نوپا بود و بی‌جان و کم‌اثر.
در زمانِ شاهنشاهی پهلوی دوم اما طبقه‌ی متوسط از برکتِ اصلاحاتِ گام به گامِ وی می‌رفت که جانی بگیرد و هویتی در خور بیابد که صعودِ ناگهانی قیمتِ نفت آتش در خرمن‌اش انداخت. نیروی متوسط از قِبل پولِ بادآورده‌ و نکبت‌خیز این بلای سیاه تغییر ماهیت داد. به جای آنکه نقشِ طبیعیِ اجتماعی خود را ایفا کند و واسط و میانجی‌ای باشد میان طبقه‌ی سرمایه‌دار و مستضعف، آتش‌بیارِ معرکه شد. از سویی تازه‌به‌دوران رسیده‌ای بود با پول بیگانه و از سوی دگر سخره‌گیرنده‌ی طبقه‌ی کم‌درآمد و فخرفروش به قشرِ زحمت‌کشِ روستایی. عجب نبود که بی‌رنج گنج به دست آورده بود و از مناسبات سرمایه و جامعه‌ی سالم و رقابتی بی‌خبر. و همین نادانی و غوره نشده مویز شدن باعثِ جهلِ مرکب‌اش گردید و غروری کاذب که نداند از کجا آمده و آمدنش بهرِ چه بوده است.
خام و ناقص‌الخلقه بار آمدن این طبقه در زمانِ انقلاب کار دستِ محمدرضاشاه داد. چه طبقه‌ی متوسط بی‌آنکه وجودِ خود را مدیونِ برنامه‌های البته جاه‌طلبانه‌ی وی بداند، نه تنها در بزنگاهِ لازم (پس از قبولِ شاه به اشتباه و سوگندِ وی برای اصلاحاتِ سیاسی لازم) طرفِ او را نگرفت که با بی‌چشم و رویی تمام به جبهه‌ی مقابل رفت و زیرِ علمی سینه زد که اگر اندکی فهم داشت بی‌شک درمی‌یافت که از برکات‌اش پیش و بیش از هرچیز نابودی خودش خواهد بود و تشکیلِ جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی و سردمدارانِ سرمایه‌گریز و فقرپراکن‌اش.
همین قدرنشناسی طبقه‌ی متوسط باعث شد آخرین شاه هنگامِ وداع همچون پدر خود لب به شکایت بگشاید و جامعه‌ی ایران را نمک‌خورانی نمک‌‌دان‌شکن بداند. حق هم داشت.
انقلاب اما تنها آزمونِ سرنوشت‌ساز این جماعت نبود که از آن سرافکنده بیرون آیند. یک دهه پس از آنکه بازی سرنوشت طرحی نو در انداخت و شاهِ‌ پهلوی نوبت به دیگری پرداخت، حکومتِ تازه‌-از-جنگ-برخواسته را سیاستی دگر آمد. سیاستِ آشتی با متخصصان و صاحبانِ فن و سرمایه، چه برای بازسازی نابسامانی‌ها و خرابی‌های ناشی از «دفاع» مقدس به آنها نیاز مبرم داشت. آقای هاشمی پرچم‌دارِ سازندگی شد و سیاست خود را برپایه‌ی تقویتِ جامعه‌ی متوسطی نهاد که پس از یک دهه فراز و نشیب هرچند در حال اغما بود، لیکن همچنان به زباله‌دانی تاریخ پرتاب نشده بود.
آری رییس جمهور وقت و گروه کارگزارش بنا را بر بازسازی زیرساخت‌ها و پروژه‌های مختلف اقتصادی نهادند و با این کار روحی تازه در کالبد طبقه‌ی فوق دمیدند، هرچند جهتِ رسیدن به مطلوب می‌بایست سهمی از قدرت را به حزب قدرتمند راست باج می‌دادند.
در پایان هشت سال لیکن دار و دسته‌ی تکنوکرات طرفدارِ هاشمی انتقامِ خرابی‌ها و خرابکاری‌هایی را که جناحِ راست به واسطه‌ی امتیازگیری در دولت بالاخص در بخش‌های اطلاعات و ارشاد مرتکب شده بود را با حمایتِ هوشمندانه از جناب خات.می گرفتند و سکان به وی سپردند که در بخش اقتصادی به نوعی دنباله‌رو به حساب می‌رفت و میهمانِ خوان‌اش. هشت سال دیگر گذشت و طبقه‌ی متوسط دیگر اقلیتی توسری خور نبود که به راحتی قابل اغماض و نابودی باشد. اقلیتی بود که توانِ تغییر سرنوشت فضای سیاسی را داشت و بازیگری قدرتمند می‌نمود.
این بازیگر قدرتمند اما از شعورِ کافی بهره‌ای وافی نداشت (و ندارد). زیاده‌طلب بود و ساده‌اندیش. همین توهمِ قدرت و دانش بارِ دیگر چماقی شد بر سرش. تا آبی زیرِ پوست‌اش رفت جیک جیکِ مستان‌اش گرفت و فراموشی‌زمستان‌اش. این شد که بی‌توجه به اولویت‌های جامعه‌ی مدنی و زیرساخت‌های لازم برای توسعه‌ی سیاسی در طی دورانِ اصلاحات به تخریبِ آقای رف.سنجانی و به نقدهای اگر نه مغرضانه که بی‌وقت و محل پرداخت و با زخم زدن به وی و اطرافیان‌اش اصلاحات را عقیم کرد و بی‌پناه. راست می‌گفت کرباسچی که دموکراسی در جامعه‌ای با سرانه‌ی سالانه‌ی زیر هزار دلار سرابی بیش نیست، اما کو گوشِ شنوا.
خام‌اندیشی این قشر باعث گشت که نه آهسته رود و نه پیوسته و پس از اندکی مبارزه و سرخوردگی بابتِ مقاومتِ طبیعی نظام و نهادهای فاسد ریشه‌دارش در برابرِ اصلاحات، فیل‌اش یادِ هندوستان کند و خواهانِ براندازی کلِ حکومت گردد. پس عجب نبود که بسیاری از آنها در مرحله‌ی اول انتخابات ریاست جمهوری را تحریم کردند و در مرحله‌ی دوم با تئوری توطئه‌ی «همه چیز از اول زیرِ سر فلانی بود» صحنه را به نفعِ پابرهنگانِ جویای منجی خالی. و حال این دولت سزایشان و آن مهروزی‌ شهره‌ی آفاق‌اش جزایشان.

تا بزنگاهِ بعدی برای گندآفرینی این طبقه‌ی خودپسندِ پرمدعا کی باشد.