دعوايی گويا درگرفته بود در وبلاگستان پيرامون نسل دههی شصت و پنجاه که گرد و خاکاش تا وبلاگِ دورافتادهي ما هم رسيد. از آنجا که بنده دقيقاً بر لبهي مرز اين دو نسلِ نگونبخت واقعام، اقدام به درفشانی میکنم، البته اندکی به نفعِ شصتیها، چرا که متولد شصتم. پس هستم. (اين جملهی آخری برای زيبايی قافيه بود، معنی خاصی نداشت)
به نظرِ البته صائب و ارزشمند حقير بزرگترين دو مقولهی اساسی دو نسل را از يکديگر متمايز میکند. يکی جنگ و ديگری اينترنت.
منت خدای را که جنگ قبل از آنکه ما هر را از بر تشخيص بدهيم تمام شد و رفت. رفت و خرابیهايش ماند برای مايی که نه تلويزيون جز «هپلیهپو» و «زیزیگولو آسیپاسی» و «زهره و زهرا» برنامهی بهدردبخوری برای کودکیمان داشت و نه مدرسه نيمکت کافی برای نشستن و آموختنمان. چه کنيم که نسلِ ورافتادهمان غدهی جمعيتی در دلِ خود دارد. آری منظورم همان انفجارِ جمعيتِ بعد از افنجارِ نور بود. قرار بود مای وامانده سربازانِ امامِ زمان باشيم در جبهههای نبردِ حق عليه باطل. کشوری که فناوری، سواد و مديريت کافی ندارد قدرتاش را در جنگ در افزونگیِ سربازاناش میداند و ما، بله ما شصتیهای به قولی بیمعرفت قرار بود ديوار گوشتی باشيم و مينشکنِ استخوانی. بگذريم.
از بختِ بلند، دورانِ نداری و خفقان و ارعاب و فلاکتِ جنگ و بعد از جنگ، تا قبل از پانزده-شانزده سالگی ما بود. هنوز قدرتِ تشخيصِ چندانی نداشتيم. زمان بلوغمان که رسيد اما دوم خردادی درگرفت و جامعه فرصتی يافت برای نفس کشيدن و خودی تکاندن. برای رها کردن پتانسيلهای انباشته. کتابفروشیها پر شد از کتابهای ناب و خواندنی. آزادیهای سياسی نيز بيشتر شد. و از همهي آنها مهمتر، گسترشِ کامپيوتر بود و شيوعِ سريعِ اينترنت. ما از دورانی که میتوانستيم ياد بگيريم و شخصيتمان را شکل دهيم منابعاش در اختيارمان بود. چه چاپی چه آنلاين. وبگردی کرديم و چيز ياد گرفتيم. بحمدالله عقدهای در دلمان نماند که منتظرِ بازگشايیاش باشيم. از طريق کامپيوتر و اينترنت نه تنها سواد که شعور و فرهنگمان هم بالا رفت. اتاقهای چت محلی شد برای ارتباط با آدميان و افزايش درکِ متقابل. حس کردنِ انسانها. تمرينِ دموکراسی و تحملِ دگرانديش. نعمتی بود خواندنِ مقالههای ناب از نويسندگان گوناگون. دل دادن و قلوه ستاندن در چتسراها که جاي خود. جايی که میشد صحبتِ يار را غنيمت دانست و عشق ورزيد.
اما پنجاهیهای نگونبخت. سالهای شيرين نوجوانيشان مصادف شد با تلخی نکبتِ جنگ و صدای آژير و دعوتِ يورش به پناهگاهها. بهترين دورانِ جوانيشان (سالهای بين 15 تا 25) زمانهی جهل و سياهی و سرکوب بود. نه کتابِ ارزشمندی بهرِ خواندن، نه محفلی جهتِ جمع شدن. با همکلاسی دخترشان در خيابان راه نمیتوانستند رفت. عقدهها بود که انباشته میشد. جامعه بسترِ دروغ و ريا بود. سالهای شومِ گزينش برای ورود به دانشگاه. عادت کردن به دروغبافی و تظاهر. حسرتشان پيکان چراغپهن و سريال موردِ علاقهشان اوشين. چه کنند که بيش از اين در چنتهي حکومت و مردم نبود. فقرِ فرهنگی و اجتماعی غوغا میکرد و اين جوانانِ سيهبخت در چونان هوايی «باليدند» و رشد يافتند.
نقطهای بود در تاريخ اما که شصتی و پنجاهی دست در دست هم دادند به مهر تا بنيانِ فلک و رسمِ جور براندازند و آن هم در واقعهی تحجرسوز و اختناقگدازی به نامِ دوم خرداد بود، و موفق هم شدند، هرچند به صورتِ موقت.
نکتهای که از اين مقايسهي کلی میخواستم نتيجه بگيرم اين بود که مای شصتی برعکس آنچه پنجاهیها متهممان میکنند نه بیمعرفت و ضدحالزنايم، نه مسئوليتنشناس و بیغيرت. اما زمانه به ما آموخته که به آنها اتهامی نزنيم، چه از دورانِ سختی که پشت سر گذاشتند باخبريم و دردشان را میفهميم. در ضمن از به هم پريدن و سرکوفت زدن جز خودمان کسی ضرر نخواهد ديد. پس تهمتهايشان را به جان میپذيريم و تنها چيزی که نشان میدهيم همدرديست. همدردی و دعوت به مشارکت در تغيير سرنوشت رقتباری که در سايهي حکومتِ رياکاری که در سايهي شريعت خزيده است برايمان رقم زدهاند و هيچيک از دو نسل به تنهايی نمیتواند ورق برگرداند.