Skip to main content
تاريخیسياسی

دنیای پیچیده‌ی سیاست و جاذبه-دافعه‌ی قدرت

By February 3, 2008No Comments

«قدرت» برای عامه واژه‌ای فريبنده اما منحوس‌ست و برای برخی روشنفکرانِ کنارِ گودنشين کلمه‌ای قبيحه. بسيار شنيدند و خوانده‌ايم که فلان نويسنده و شاعر و متفکر با افتخار اعلام می‌کند که به قدرت «آلوده» نشده و دامنِ کبريايی خويش از اين بلای آزادگی‌سوز دور داشته است. نه تنها برای اکثر صاحب‌نظران که نزدِ عوام نيز شخصی که قبولِ منصب نمی‌کند و همواره ردای اعتراض به قدرتمندانِ البته منفور به تن می‌کند حرمتی دگر دارد و ارزشی والاتر.
اصولاً پذيرفتنِ قدرت در جامعه‌ای مانندِ ايران اراده‌ای قوی می‌خواهد و پوستی به کلفتی کرگدن. مخصوصاً برای آنان که فراتر از عصر خود می‌انديشند و منافعِ طولانی‌مدت ملک و ملت را بر محبوبيتِ کوتاه‌مدت شخصی ترجيح می‌دهند. پذيرفتن مسئوليت و عزمِ جزم برای بهبودِ وضعيت و پيشرفت و آبادانی مملکت بيش از آنکه توانايی و تخصص بخواهد روانِ پولادين می‌خواهد برای پذيرا شدنِ ناملايمات و تيرهای ملامتی که از جانبِ دوست و دشمن به جانبِ‌ شخصِ جويای تغيير روانه می‌شود. از اين وضعيت گريزی نيست و حالتِ ايده‌آل متاسفانه وجود ندارد. اجازه بفرماييد يک مثالِ ساده برای توضيح وضعيت بزنم.
فرض کنيد شخصی باکمالات و مسلط به علومِ کشاورزی و باغداری خواهانِ سرسبزی باغی با خاکِ کم‌رمق و درختزاری خشکيده است. مردمی ساده‌دل و کم‌سواد از همان بستان کج‌دار و مريض محصولی می‌چينند و قوتِ لايموتی فراهم می‌کنند. حال اين جماعت از قضای روزگار اين فرد را برمی‌گزينند که سر و سامانی به گل و بته‌ی باغ و تنِ رنجورِ درختان دهد. طبيعتاً مقصود با قطعِ يک درخت و کشيدن دو شيار ميسر نمی‌شود. خاکی تازه بايد و کودی موثر و بذری نو. بايستی شخمی اساسی در باغ زده گردد و مقادير زيادی درختانِ کم‌بازده و بوته‌هايی بدمحصول نابود شوند. حتی گاهی لازم است چند اصله درختِ پربار قطع گردند تا مزرعی برای محصولی مهم‌تر فراهم آيد. در غير اين صورت هر کاری که صورت گيرد زدنِ نقش بر ديوار خانه‌ايست که از پايبست ويران است. اما عوام اين درک را ندارد. نمی‌فهمد گاهی برای رسيدن به هدفی طولانی مدت بايد از منفعتِ کوتاه‌مدت خود چشم پوشد و رياضت کشد. مخصوصاً اگر خود نيز در اين کن‌فيکون مجبور به همراهی و اطاعت و مسئوليت‌پذيری باشد که ديگر وا اسفا.
حال اين شخص دو حالت بيشتر پيش رو ندارد. يا با کندنِ چاه کشيدن و کشيدنِِ منابع البته محدودِ آبی زمين باعثِ ازديادِ محصول برای چند صباحی گردد و اميدوار باشد که بعد از آن معجزه‌ای صورت گيرد. در اين حالت طرف محبوبِ رعيت می‌شود و بسيار پيش می‌آيد که مردمِ نادان کاهشِ محصولِ باغ بعد از چند سال و خشکيدنِ آبِ چاه به سببِ تغييراتِ سطحی و زودبازده را به حسابِ وی نمی‌گذارند و لاجرم او هميشه محبوبِ قلب‌ها می‌ماند و ذکرش جز به نيکويی نمی‌رود.
اما بدا به روزی که اين شخص نگون‌بخت راهِ صعبِ دوم را انتخاب کند و با اطمينان از اينکه منافعِ بلندمدت آن مردمِ از-همه‌جا-بی‌خبر در اصلاحاتِ اساسی باغ است کليه‌ی زخمِ زبان‌ها را به جان بخرد و کاری کند کارستان. اينجاست که دو واقعه محتمل است. يا مردم زورشان به طرف می‌چربد و تحت‌ِ تاثيرِ چند آدمِ سودجو بعد از يکی دو سال سر به شورش می‌گذارند و بنده‌ي خدا را بی‌حرمت و اخراج می‌کنند، يا سنبه‌ي طرف پرزور است و با اقتدار و «ديکتاتوری» کارها را پيش می‌برد. در حالتِ دوم همان مردم بعد از چندين سال نفرين و زجه و ناله متوجهِ به بار نشستنِ باغ و افزايشِ برکت می‌شوند و پی به اشتباهِ‌ خود برده و نامِ وی به نيکی می‌برند.
متاسفانه در جامعه‌ی پاندول‌صفتی چون ايران و عامه‌ای که خود را عقلِ کل می‌دانند و برای هر مشکلِ کوچک و بزرگی نسخه می‌پيچند اين حالت بسيار اندک پيش می‌آيد. پس گزينه‌ی محتمل همان حالتِ اول است که طرف را بعد از کوتاه‌مدتی چپو می‌کنند و شخصِ ديگری بر مسندِ باغ‌داری تکيه می‌زند و دوباره روز از نو و روزی از نو و اين بدترين حالت برای آن مردم است. چه اصلاحاتِ نيمه تمام و شخم زدنِ نافرجام نه تنها در کوتاه‌مدت زيان‌خيز است که با ادامه پيدا نکردن در طولانی‌مدت نيز با به حالِ خود رها شدن و از بين رفتن نهال‌های تازه‌کاشته سودی عايدِ کسی نمی‌کند و چه بسا وضعيت را بغرنج‌تر سازد. اينجاست که ملتِ ناصبورِ صاحب‌باغ به مددِ بی‌سوادی و کوته‌نگری و افراطی‌گری به قولی هم چوب را می‌خورند و هم پياز را.
با توجه به مثالِ فوق عجب نيست که در طولِ تاريخ در وطنِ ما اگر هم اصلاحاتی صورت گرفته به زورِ سرنيزه و ارعاب و خفقان بوده و تا آزادی نسبی‌ای فراهم آمده جز آشوب و هرج و مرج و خراب‌کاری ثمرِ ديگری نداشته است.
اين دورِ باطلِ ديکتاتوری-هرج و مرج پايان نمی‌يابد مگر با افزايشِ شعور و سوادِ ملت. اما اين هم خود پارادوکسی از نوعی ديگر است. چه در چنين شرايطی اندوختنِ آگاهی مستلزم اقتدارِ قدرتِ مرکزی است و آن نيز موجبِ برپايی استبداد. و استبداد جوهرِ معرفت‌اندوزی و آزادگی را می‌خشکاند و ملت را حقارت‌پذير و کوچک‌انديش بار می‌آورد. اين است که پذيرفتنِ قدرت خود ملازمِ پذيرشِ چنين جمع النقيضينی است و واضح است که چرا بسياری از اين ورطه رخت و پختِ خويش برون می‌کشند و خود را «آلوده‌»ي‌ آن نمی‌کنند.

خام و پخته

شايد همگان ضرب‌المثل «آنچه پير در خشت می‌خواند جوان در آينه نمی‌بيند» را شنيده باشند. دنيای غامضِ سياست از مقوله‌ي خشتی‌ست که جز پيرانِ صاحب‌دلِ سرد و گرم‌چشيده کسی قادر به تحليلِ بلندانديشانه‌ی آن نيست. چه بسيارند حوادثی که قضاوتِ ناپخته، بازيگرانِ آنها را خائن و ملعون می‌انگارد و تاريخ دستِ برائت و شفقت بر سرشان می‌کشد. واکاوی بسياری از وقايعی که در دنيای سياست و صحنه‌ی قدرت روی می‌دهد نيازمند زمان است و درک درستشان محتاجِ تحملِ سختی و کسبِ تجاربی که جز در سايه‌ی گذرِ ايام و خونِ جگر به دست نمی‌آيند. شايد زدنِ چند مثال از تاريخِ معاصر پر بدک نباشد.
قيامِ سی تير را به ياد بياوريم و اقدامِ جنون‌آميزِ قبولِ مسئوليتِ نخست‌وزيری توسطِ قوام‌السلطنه‌ی کهنه‌کار هنگامِ عزلِ مصدق، آن هم در هنگامه‌ای که مصدق در اوجِ محبوبيت قرار داشت و با پيوندِ البته کم‌دوام با کاشانی ناز بر فلک و حکم بر ستاره می‌کرد. کم نيستند تاريخ‌نگاران و نويسندگانی که اين عملِ قوام را از سرِ حبِ قدرت و طمعِ مقام نوشته‌اند. اما آيا به واقع اينگونه است؟
قوام که بود؟ شخصی که در دورانِ سلطنتِ پنج پادشاه از دو سلسله مصدر مقاماتی عالی شده بود، از ريس دفتر صدر اعظم و مظفرالدين شاه گرفته تا کرسی وزارت خارجه و ماليه و جنگ و فروانروايی کل خراسان و سيستان. به اين کارنامه‌ی درخشان پنج بار نخست‌وزيری و رياست بر يازده کابينه را بيفزاييد تا عظمتِ بارِ تجربه‌ی وی مشخص گردد. اصلاً مقام را به کناری بنهيم که به دست آوردنش در اين خراب‌شده از دروغ‌گويان و رياکاران هم برمی‌آيد. کسی که با کياست و هنرمندی مثال‌زدنی آذربايجان را در اوجِ سرمستی قدرتِ استالين از چنگالِ ارتشِ سرخ بيرون می‌کشد کم شخصيتی نيست.
اگر قوام طالبِ کسبِ قدرت به هر طريق می‌بود، دو سال قبل از آن به تشكيل مجلس مؤسسان براي تغيير قانون اساسي و افزايش اختيارات شاه مخالفتی جانانه نمی‌کرد با دفاع شجاعانه از قانون اساسي ، شاه را از دست بردن در قانون اساسي و متزلزل كردن اساس مشروطيت برحذر نمی‌داشت تا هم لقبِ جنابِ اشرف‌اش پس گرفته شود و هم از صحنه‌ی سياست با حق‌ناشناسی اخراج گردد.
حال چطور کسی به اين نمی‌انديشد که قوام با آن اعلاميه‌ي معروف «کشتيبان را سياستی دگر آمد» دل در گروِ نجاتِ ايران از هرج و مرجی بسته بود که اعتقاد داشت با ادامه‌ي سياست‌های مصدق به وجود می‌آيد، که آمد. مصدق برای جامعه‌ی استبدادزده و بی‌سواد آن زمانِ ايران بيش از حد آزادانديش بود. آيا قوام در جامِ جهان‌بين آينده‌ی ايران و مصدق را نديده بود؟ احساس نکرده بود که مصدق در چونان خاکِ مستبدپرور و عوام کالانعام‌اش يا خود ديکتاتوری ديگر می‌گردد (که با در اختيار گرفتنِ زمامِ ارتش و انحالِ مجلس دور از ذهن نبود) و يا موجب تغييرِ منشِ شاهِ جوانِ دموکرات‌منش به سوی مستبدی جزم‌انديش می‌گردد که گشت. آيا مردِ وطن‌دوستِ آينده‌نگر با قبولِ مسئوليت در چونان وضعيتِ خطيری آبرو و سابقه‌ی خود را در گرو نگذاشت که از اين فاجعه جلوگيری کند؟ قضاوت چندان راحت نيست، اما نکته‌ای که نبايد مغفول بماند نامحتمل بودنِ «قدرت‌طلبی» از پيرمردِ روشن‌دلی است که پاي‌اش لبِ گور و دل‌اش نگرانِ آتيه‌ي مبهمِ ايران‌زمين است.
شايد ماجرای قوام نمونه‌ی چندان مناسبی برای جوانانِ تاريخ‌نخوانِ پرورش‌يافته‌ي انقلاب نباشد. مثالی نزديک‌تر می‌زنم.
در سال‌های پرشور و نشاطِ آغازين اصلاحات روزنامه‌ی توس در مصاحبه‌ای جنجالی با اميرانتظام، نينديشده بحث‌هايی را در خصوص رابطه‌ی ايران و آمريکا مطرح کرد که بهانه‌ی لازم به جناحِ زخم‌خورده‌ی راست برای برخوردِ تند با مطبوعاتِ پرشمارِ آن دوران را می‌داد. به خاطر دارم که آقای مهاجرانی که در آن زمان خارج از کشور به سر می‌برد در مصاحبه‌ای عنوان کرد که «من هم اگر بودم توس را می‌بستم»
اين جمله آن زمان برای خيلی از افراد و جوانان گران آمد. بسياری ايشان را متهم به سازش و ضعف نمودند و تيرِ تهمت به سوی‌اش روانه که او اصلاح‌طلبِ واقعی نيست و فرصت‌طلب است و چه و چه. چند سالی لازم بود بگذرد تا برخی از آنان دريابند که وزير وقتِ ارشاد با همان جمله‌ی ساده برخوردِ قاطعی را که می‌رفت با کلِ مطبوعاتِ نوپا صورت بگيرد محدود به روزنامه‌ی توس کرد. توسی که بعد از اندک زمانی «با نشاط» به عرصه‌ی قلم قدم نهاد.
همين برخوردِ ناجوانمردانه با جنابِ کرباسچی نيز صورت گرفت، آنگاه که او با اظهارِ ندامت از زندان رهايی يافت. عوام و خواصِ با روحيه‌ی تاريخی قهرمان‌جويانه‌شان متحد در اين نظر شدند که او عاشقِ قدرت است و اين مسئله او را به ساخت و پاخت پشتِ پرده و طلبِ عفو کشانده است. برای اين جماعتِ نادان قهرمانِ پرگوی و تندگوی گوشه‌ی زندان به از مدير گزيده‌گویِ کاری در ميدانِ عمل بوده و هست. غافل‌اند از اينکه خدماتِ باارزش و نعمات بی‌شماری که امثالِ کرباسچی با نرمش و به دور از جنجال و حاشيه در عرصه‌ی اجرا به ميهنشان می‌رسانند، بسی بيشتر از هياهو و تندروی اشخاصی چون گنجی در دادگاه و گذرانِ عمرِ گرانمايه در گوشه‌ي زندان می‌ارزد. برای آنان سياست‌مدارِ خوب، سياست‌مدارِ مرده است.

يک‌بعدی‌ها و چندبعدی‌ها

باری صحبت از جلوتر بودنِ سياستمداران نيک‌پی از زمانه‌ی خود بود و خريدنِ تير ملامتِ کنارِ-گودنشينان به جانِ گرانقدر. به قول شفيعی کدکنی نازنين:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمنِ خلق و فتنه‌پرور باشد
بايد بچشد عذاب تنهايی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
در کورانِ بسياری از حوادثِ تاريخی سياست‌مداران به حبِ قدرت متهم می‌شوند و رهانکردنِ مسند. هرچند کم نيستند در وادی حکومت جانورانِ سيه‌اندرونِ کژانديشِ بدکرداری که بر گرده‌ي ملت سوار شده و نردبانِ ترقی را به طرفه‌العينی برمی‌چينند و به هيچ قيمتی حاضر به واگذاری منصب به از-خود-بهتران نيستند. شيخِ اجل چه زيبا سروده است که اوفتاده‌ست در جهان بسيار، بی‌تميز ارجمند و عاقل خوار. در اين موارد يا حضرتِ عزراييل به مددِ مردمِ رنج‌کشيده می‌آيد و يا جانِ رعيتِ به لب ‌رسيده و ريشه‌ی حکمرانی‌شان به طوفانِ قيام برمی‌چينند تا راه برای فرصت‌طلبانِ ديگر هموار شود.
اما در اين وانفسا هستند مردمانِ صاحب‌دلی که در رهانکردنِ منصب هدفی جز منافعِ شخصی دارند و گاه تاريخ چوبِ تر اين جماعتِ خيرخواه را با چوبِ خشک اراذلِ قدرت‌پرست يکی می‌سوزاند. اجازه بفرماييد به شيوه‌ي مداحان گريزی به يک خاطره‌ي به ظاهر نامربوط بزنم.
سال 1384 تازه از تحصيل در ژاپن برگشته بودم که به دعوتِ يکی از اساتيد در مرکزی با عنوانِ پرطمطراقِ مديرِ بخشِ فنی مشغول به کار شدم. قرار و مدارمان برای يک سال بود، چه جنابِ رييس می‌دانست که دوباره‌ی برای ادامه‌ی تحصيل عازمِ خارج‌ام. وضعِ مرکزِ پژوهشی اسف‌بار بود. پروژه‌ای قرار بود برای وزارتِ علوم انجام دهند که به علتِ مديريت نامناسب پيشرفتی نمی‌کرد و لاجرم چندين ميليون تومان مطالبات بلوکه شده بود و کارمندانِ ثابت و برنامه‌نويسان مدتی بود که حقوقِ مرتب و کافی دريافت نکرده بودند. جوان بودم و جويای نام و معتقد به «الجنونُ فنون». پس در آن آشفته‌بازار دل به دريا زده و قبولِ مسئوليت کردم.
بعد از چند ماه دوشاهی مبارک‌ام افتاد که به چه علت کارها آنقدر نامرتب و درهم‌ريخته است. مشکل از مديرِ مرکز بود که تندخو و زخمِ-زبان‌زن بود و با وجودِ تحصيلاتِ عاليه از ريزه‌کاری‌های مديريتی بی‌خبر. با وجودِ نيتِ خيرش حرف و حديث پشتِ سرش فراوان بود و رقيبان‌اش کوچک‌ترين فرصتی را برای تخريبِ شخصيت‌اش از دست نمی‌دادند. مخصوصاً که با بزرگانِ نظام نشست و برخاست داشت. بگذريم.
جنابِ مدير را بعد از چند صباحی راضی کردم که مسئولِ پروژه‌ی وزارت را عوض کند و چون نه پولی در بساط بود و نه آدمِ قابلی در دسترس خود قبولِ مسئوليت کردم و دريافتِ حقوق را موکول به دريافتِ مطالبات از وزارت. چند ماه ديگر گذشت و کارها باالنسبه روی غلتک افتاد. روابط با برنامه‌نويسان و کارمندان خوب بود و کارها کژدار و مريز جلو می‌رفت. می‌دانستم که فاز اول پروژه تا اواخر آن سال تمام می‌شود و با دريافتِ حق‌الزحمه هم دستمزدِ بخشِ فنی داده می‌شود و هم حقوقِ معوقه‌ی کارمندان. مشکل اما رفتارِ تحقيرآميزِ مديرِ کارخانه بود و گوشه و کنايه‌های اطرافيان به من که حتماً به علتِ نفوذِ سياسی مدير و رانت‌های روابطی‌اش با همچو آدمی دم‌خور شده‌ و قبولِ مسئوليت نموده‌ام.
حقير می‌توانستم با استعفا از آن ورطه رخت خويش برون کشم و به زندگی شخصی بپردازم، اما نگاهِ ملتمسانه‌ی کارمندان و اميدِ زيردستان و آينده‌ي مرکز اجازه‌ی عزلت‌نشينی نمی‌داد. آنها که بيرونِ گود بودند اين عمل را حمل بر «مقام‌دوستی» می‌کردند و از دريچه‌ي کوچک خودشان دليل ديگری برای آن نمی‌توانستند جستن.
اين مثالِ‌ کوچک و ساده را حال می‌توان به عالمِ بغرنجِ سياست تعميم داد. بسياری در آن سالهای سختِ اصلاحات بر خاتمی خرده می‌گرفتند که چرا استعفا نمی‌دهد و عطای قدرت را به لقاي‌اش نمی‌بخشد. شايد بتوان لختی خود را جای او گذاشت و منافعِ کلانِ حضور در راسِ قوه‌ي مجريه را بر مضرات‌اش برتری داد. هويدای نخست‌وزير نيز مثالی ديگر است. از آقای رفسنجانی مثال نمی‌زنم چون بحث‌اش مجالی ديگر می‌طلبد و نه مخلص اطلاعاتِ کافی و اطمينانِ نسبی دارم و نه خوانندگانِ حوصله و وقتِ اضافی.

خلاصه‌ي کلام آنکه در بسياری از موقعيت‌ها، زمانه و معادلاتِ قدرت بدان سادگی که عوامِ تک‌بعدی‌نگر می‌انديشند نيست. آنانکه که در کورانِ وقايع‌اند در خشتِ حوادث نکته‌ها بينند که خلايق در آينه در نيابند. شايد بد نباشد که در متهم کردنِ شخصيت‌های تاريخ به «قدرت‌طلب» و «مسندپرست» و «خائن» بودن اندکی دقت به خرج داد.

پس‌نوشت: الان که مشغولِ انتقالِ مطالب به وبلاگِ جديد هستم نظرم اندکی تغيير کرده است. معتقدم می‌بايست در جايی که زيرساخت‌ها خراب‌اند ابتدا آستين را برای هموار کردنِ بسترِ مناسب فراهم کرد و بعد که نقشِ ديوار پرداخت. نتيجه‌ی عملکرد و تذبذبِ خاتمی هم روی کار آمدنِ احمدی‌نژاد شد. اگر عملکردِ خاتمی را در بازه‌ای بيست ساله بنگريم می‌بينيم که چطور آن کوتاه آمدن‌ها منجر به آمدنِ پديده‌ای شد که هم زيرساخت‌های چندين ساله را نابود کرد و هم دروغ و ريا و دزدی را همه‌گستر. اينجاست که شايد بتوان با اندکی ساده‌سازی رفسنجانی را در جايگاهی برتر از خاتمی نشاند، چه او امتياز دادن‌هايش به بر آمدن کسی چون خاتمی شد و خاتمی کوتاه آمدن‌هايش بساطِ اصلاحات و رفاه و کرامت را برای مدتی نامعلوم برچيد.