دو هفتهایست که به لوسآنجلس آمدهام، یا به قولی تهرانجلس. خیلی مشتاقام به دانستن دلیلِ اصلی انتخاب این ابرشهر به عنوان مقصد برای بسیاری از فراریهای زمان انقلاب. از چند ایرانی مهاجر که پرسیدم دلایلِ نامربوطی سر هم کردند که فقط اثباتکنندهی یک واقعیت بود و آن هم عادتِ ایرانی جماعت به جواب سر هم کردن برای هر سوال بدون داشتنِ اطلاعِ کافی.
قابلِ پذیرشترین دلیلشان شاید هنرپرور بودنِ این شهر بود که باعثِ سکونتِ بسیاری از خوانندگانِ درِپیت و سرِپیتِ قبل از انقلاب در آن شد و باقی هم شاید به انگیزهی دنبالهروی از «هنرمندان» البته فرهیخته سرِ خر را کج کرده و به اینجا آمدند. اما بعید است چندصدهزار ایرانی به علتِ عدهای قلیل مطرب و آوازخوان در این مکان رحل اقامت افکنده باشند. سعی میکنم سر و ته قضیه را درآورم.
ایرانیانی که در لوسآنجلس جلوس فرمودهاند به راستی سی سالی از زمانه عقباند. به دکور مغازهها و نوشتهها که نگاه میکنی گویی از خیابانهای لالهزار سال 55 گرتهبرداری شدهاند. مثل «بستنی گل و بلبل!». یا تابلوی «با مدیریت جدید» که بر تارکِ فلان سوپرمارکت خودنمایی میکند و بیش از هفت هشت سال از عمرش میگذرد! پای صحبتشان بنشینی که دیگر واویلاست. کل تاریخ سیسالهی اخیر برای این جماعتِ بیخبر از وطن در خیانتِ قدرتهای بزرگ به محمدرضاشاهِ فقید (در برخی موارد خدابیامرز) و سلطهی «آخوند»های فلانفلانشده بر «ملتِ ایران» خلاصه میشود. یکی نیست به همین حضرات یادآوری کند که آنهمه تظاهراتِ میلیونی و طرفداریهای کورکورانه از جانبِ فک و فامیلِ مارگارت تاچر و هنری کیسینجر صورت نگرفته و «هموطنان» ایشان نیز دستی از نزدیک بر آتش داشتهاند، داشتنی.
باز البته خوب است که اکثر ایرانیانِ مقیم این کشور بر عکسِ ژاپن حداقل سطحِ سواد یا سرمایه (بیشتر دومی البته) بالایی دارند و اگر از نظرِ شعور و فرهنگ ته مبارکشان باد بدهد دستکم دزد و چاقوکش و موادفروش نیستند.
در رابطه با خلق و خوی مهاجرانِ ایرانی در آینده بیشتر خواهم نوشت که گفتنی بسیار است.