این یادداشت را در جوابِ خانم سایه سعیدی دختر مرحوم سعیدی سیرجانی نوشتم که گردانندگان سایت ssirjani.com (بنده!) را سرسپردهی حکومت خوانده بوده:
يکی از علاقهمندان اطلاع داد که بر تارکِ قسمتی از وبسايتی که خانم سايه سعيدی برای نگهداری آثارِ مرحوم سعيدی سيرجانی تدارک ديدهاند، اين پيغام خودنمايی میکند: «دوستان ؛ تار نماي تقلبي ssirjani.com نمونه آشکارا از دست درازي جمهوري اسلامي به آنچه از آن مردم ايران است؛ ميباشد.»
مخلص به عنوانِ گردانندهي اصلی اين سايت پيشتر در اشارهی کوتاهی به عدمِ صلاحيتِ خانم سايه به متولیگری آثار زندهياد سيرجانی کرده بودم و توضيحِ بالنسبه مبسوطش گويا ماند تا امروز که با مشاهدهی تهمتِ فوقالذکر انگيزهی لازم فراهم آمد. هدف، پاسخ به افترای خندهدارِ ايشان نيست که هر عاقلی با مشاهدهی اين سايت و زحمت مالی، معنوی و زمانی که راهاندازانش برای اشاعهی نظرات و نوشتههای آن مرحوم متقبل میشوند به اين نتيجه میرسد که جز ريشخندی دردمندانه بر ادعای فوق کارِ دگری نمیتوان کرد.
اما بگذاريد مرورِ کوتاهی بر انديشههای ايشان بکنيم تا دليلِ راهاندازی اين پايگاه مشخصتر گردد.
در اکثر قريب به اتفاق نوشتههای پرفحش و فضيحت و اتهامِ خانم سايه، خيانتکار، بدکردار، دزد و مامور خواندن هر آنکه جز ايشان میانديشد خودنمايی میکند. مشابه همان کارِ ناصوابی که لجنپراکنانِ کيهانی و نيروهای فاسدشدهی امنيتی و مافياهای ريز و درشت خيمهزده بر حکومت میکنند، منتهی در جبههی مخالف.
به عنوانِ مشتی از خروار، ايشان آقايان مسعودِ بهنود و نوریزاده را بازیگردانانی میانگارد که دارای برنامهي از پيشتعيينشدهای برای اغفالِ مردمِ آگاهِ ايراناند ( * ). يا با اعتماد به نفسی باور نکردنی وکيلِ زندانرفته و رنجديده آقای ناصرِ زرافشان را دغلکار مینامد ( * ). جريانِ اصلاحطلبی را بالکل دامی از جمهوری اسلامی برای اغفالِ جهانيان دانسته و کلِ اصلاحطلبانِ درونِ حکومت را با الفاظی چون رياکار و دستدراز و فريفته مینوازد. ( * )
گاهی میآشوبد و ايرانيان لوسآنجلسی را يکپارچه رياکاران صادراتی و نان-به-نرخِ-روز-خور مینامد ( * ) و چندی بعد حضورِ ايرانيانِ مقيمِ «لوسآنجلس» در يک گردهمآيی را نشانِ حقخواهی و علامتِ مبارزهجويی «ملتِ ايران» بر عليهِ جهل میداند ( * ). ايشان ذرهای انديشه نمیکند که اينان هماناند که مرحوم سيرجانی را خائن و مزدورِ جمهوری اسلامی خواندند، آنگاه که در سخنرانی خود از آن جماعتِ عافيتطلبِ کنارِ گود نشين تقاضای بازگشت به وطن و خدمت کرده بود.
آری اين توهمِ خودبرتربينی و باقی را غرقه در باطل دانی به جايی میرسد که بفرمايند: «مردم ايران نه حکومتی دارند، نه دولتی، نه مجلسی و نه محکمه ای، مردم ايران ، جمهوری اسلامی را غارتگرِ حق خويش می دانند.» ( * ) معلوم هم نيست که در اين وانفسا چه مرجعی به ايشان حقِ سخنگويی از جانبِ ملتِ پرتنوع و چهلتکهای چون ايران را داده است که چنين دادِ سخن میدهند.
اتهامزنیهای ايشان به يک مورد و دو مورد ختم نمیشود. در جايی سازگارا، لاريجانی، عطريانفر، محمد ملکی و عباسِ ميلانی را عضوِ ائتلافی برای تحکيمِ جمهوری اسلامی میپندارند. در يادداشتی دگر هاشمی رفسنجانی، احمدینژاد و خاتمی را يککاسه دغلکار و دگم و اهلِ ريا میخوانند، قاليباف و گنجی و سازگارا را همکيسه دانسته و مهدوی کنی ، ابراهيم يزدی و شيرينِ عبادی (!) را عنکبوتهای کهنهکار مینامد. ( * ) آدم انگشتِ حيرت به دهان میگزيند که اين ديگر چه بوالعجبیست!
جالب است که چطور انسانی میتواند چشم خود را بسته و دهانِ خويش را باز کند و نوریزاده را منبری، خانم شهلا لاهيجی را معرکهگير و ابراهيمِ يزدی را گسيلداشته و عاملِ دستنشاندهی جمهوری اسلامی معرفی کند و به اين هم بسنده نکرده و فعالينِ با-هزار-فلاکت-يک-NGO-راهانداخته را به لقبِ نوچگانِ امروز خزيده زيرِ عبای ريای «سازمان غير دولتی» مفتخر ساز. ( * ) البته امثالِ سياه-سپيد انديشی چون خانم سايه کم نيستند و در حدی نيز نيستند که کسی وقتِ خود را صرفِ پاسخگويی به آنان کند، مشکل اما آنجا آغاز میشود که چنين شخصی مدعی دفاع از تفکراتِ والای پدر فرهيختهاش میشود. ايشان فراموش کردهاند که اگر ايشان مدعی پردهداری شوند، با شمشيری که به بزرگ و کوچک میزنند، کسی مقيمِ حريمِ حرم نخواهد ماند. و ما را دغدغهی حرمتِ آن حرم است.
بيش از اين قصدِ غور و تفحص در وبلاگِ ايشان و همزدنِ چنين معجونِ تهوعآور و نفرتپراکنی را ندارم. قصدم تنها نمايشِ تفاوتهای اساسی ايشان با پدرِ نازنينشان بود. وقتی شخصی چنين فاصلهی عميقی با مرام و مسلکِ پدرش دارد، با چه رويی میتواند خود را متولی آثار و نشر دهندهی عقايد وی بداند. باز جای شکرش باقیست که سرکار خانم مهرانگيز سعيدی سيرجانی، همسرِ آن مرحوم ديدگاهی متفاوت دارند. مثلاً همان آقای مهاجرانی را که خانم سايه «بزککنِ خائنِ خاتمیِ جنايتکار»( * ) مینامد، مادرِ باوقارِ ايشان در پيشگفتارِ کتابِ ارزشمندِ تفسيرِ سورآبادی، چنين ارج مینهد: «از طرفِ خود و خانواده و دوستانِ همسرم از استادِ دانشمندِ عاليقدر، جنابِ آقای دکتر عطاءالله مهاجرانی سپاسگذارم که ضمنِ همهی خدماتِ درخشانِ علمی و فرهنگی خود، موانع را از سرِ راهِ نشرِ اين کتاب برداشتند.» ببين تفاوتشان از کجاست تا به کجا.
در ميانِ ايرانيانِ مهاجر و حقارتديده و خواریکشيده بسيارند کسانی که از دريچهی نفرت به مردمان و جهانِپيرامون مینگرند. پربيراه نيست حتی اگر ايشان را فاطمه رجبیِ اپوزيسيون بناميم که جز تهمت به فعالانِ خردمندِ سياسی و دفاعِ کورکورانه از تئوریهای کودکانه و کوبيدنِ ديگران و فحاشی کارِ ديگری ندارند. اما خانمِ سايه يا بايد مراعاتِ شخصيت، پيشينه و نامِ بلندبالای پدرشان را بکند، و يا گاه و بیگاه و باربط و بیربط خود را دختر و ادامهروی راهِ پدر نداند.
به عنوانِ نمونه خانمِ سايه در حالی به نامهپراکنی به سياستمدارانِ آمريکايی و اروپايی و درخواستِ محاکمه و به-بند-کشی اين و آن میپردازند که آن مرحوم، در اوجِ تنهايی و درد، پيروِ سرسختِ اين زمزمهی شيخِ اجل بود که «سخنِ خويش به بيگانه نمیيارم گفت، گله از دوست به دشمن، نه طريقِ ادب است». جالب اينجاست که اين قبيل نامهها را به نامِ -البته نامی- خود امضا نمیکنند، بلکه به عنوانِ «دخترِ نويسندهی ايرانی که در زندان جمهوری اسلامی به قتل رسيده» توقيع میفرمايند. منت خدای را عز و جل که در زبانِ شيرينِ پارسی اصطلاحاتِ بامسمايی چون «گيرم پدرِ تو بود فاضل» …يا «پسرِ نوح با بدان بنشست» و امثالهم کم نداريم. اين مصداق را نيز نهيم بر سرِ آنهای دگر. ولی تاسف نمیتواند نخورد که يکی از بازماندگان و ورثهی بزرگمردی که گنجِ آزادگی و کنجِ قناعت را سرمايههای جاودانِ خود میدانست و شخصيتی نمونه در واقعگرايی و احترام به ديگر انديشمندان داشت، اينچنين شرم و انصاف را زيرِ پا نهاده و فحش و افترا به زمين و زمان میبندد و با تفکراتی فاشيستی جز تخريب و و قلع و قمعِ و بنيانبراندازی راهِ ديگری جهتِ مبارزه با استبداد برايش متصور نيست.
شايد بد نباشد يادداشت را با اشارهای به نوشتهای از آن مرحوم به پايان بريم، شايد که زنهاری باشد برای بيداری فرزندِ رهگمکردهشان:
«…از خاصيتهای رژيمِ اختناق، سوءظنِ مفرط است و بگير و ببندهای غيرلازمِ زيانخيز. در نظرِ حکومت استبدادی قلمزنان از دو مقوله خارج نيستند؛ يا مداحان و توجيهگران و تملقگويانِ چشم بر حکم و گوش بر فرماناند، يا دشمنانِ خطرنانکِ واجبالقتل. حاصلِ اين طرزِ فکر برای هياتِ حاکمه همان است که ديدهايم: منزوی شدن فرمانروای مستبد و بیخبر ماندِ او از وضعِ مردم و دردهای خلايق. و نتيجهاش برای اجتماع و ملت اينکه مردم چون از خواندنِ مقالاتِ قالبی و فرمايشی نفرت دارند، متوجه شبنامههای جناح بیباک و تندرو و کمتجربهای میشوند که میخواهد به هر قيمتی که هست حکومت را قبضه کند، نه اينکه هياتِ حاکمه را وادار به تعديل و اصلاح نمايد.» (در آستين مرقع)
هستيم حتی اگر نپسندی نشستِ ما
تا هست خدمتی که برآيد ز دستِ ما
ارديبهشت 87