مدتها بود ایمانِ خود را به دین و پیغمبر و خدا از دست داده بود. جای تعجب هم نبود. با سردمداری واعظانِ بلامتعظ و خرماخورانِ منعِ-رطب-کن چارهی دیگری نداشت. سالها بود که درازدستیِ بیشرمانهی کوتهآستینانِ مردمفریب و ریای متعفنِ زاهدانی که از بوریای محفلشان جز بوی ریا به مشماماش نمیرسید خیری ندیده بود. نصایحِ توخالیشان جز سفسطه و استحماق مفهومِ دیگری نداشت و آتشِ تزویرشان مدتها بود که خرمنِ دینِ او و همنسلانش را سوزانده و بر باد داده بود. در خلوتِ اندوهاش اشعارِ آزادمردانی که زبانِ سرخ و قلمِ برّای خود را بر ضدِ محتسبانِ زمانه به کار گرفته و سرِ سبزِ خویش بر باد داده بودند را زمزمه میکرد:
خبر داری ای شیخ دانا که من
خدا ناشناسم، خدا ناشناس
نه سر بسته گویم در این ره سخن
نه از چوبِ تکفیر دارم هراس
خدایی به دین سان اسیرِ نیاز
که بر طاعتِ چون تویی بسته چشم
خدایی که بهرِ دو رکعت نماز
گه آید به رحم و گه آید به خشم
خدایی که جز در زبان عرب
به دیگر زبانی نفهمد کلام
خدایی که نا گه شود در غضب
بسوزد به کین خرمن خاص و عام
خدایی که با وصفِ غلمان و حور
دل بندگان را به دست آورد
به مکر و فریب و به تهدید و زور
به زیرِ نگین هر چه هست آورد…
تو زاهد بدینسان خدائی بساز
که مخلوق طبع کج اندیش توست
اسیر نیاز است و پابست آز
خدائی چنین لایق ریش توست!
نه پنهان نه سر بسته گویم سخن
خدا نیست این جانو اژدهاست
مرنج از من ای شیخ دانا که من
خداناشناسم اگر این خداست! *
با تمامِ خدانشناسیاش اما خلایی در وجودش بود که با موسیقی رپ و متال و فلسفههای پرطمطراقِ غربی پر نمیشد. گاه سحرگاهان به پا میخواست و آرزو داشت که به چیزی باور میداشت که تکیهگاهش باشد. گویی خیمهی زندگیاش عمودی نداشت.
چند روزی بود که ماه رمضان شده بود و رادیو و تلویزیون انباشته از دعا و مناجاتهای سفارشی و معنویتِ مصنوعی به زورِ نورپردازی و جلوههای سمعی بصری. عقاش میگرفت از این همه تظاهر. اما ته دلش فلسفهی رمضان را قبول داشت. از صمیمِ قلب دوست داشت با احساسِ گشنگی سرِ ظهر به خود یادآوری کند که در سرتاسرِ گیتی صدها میلیون «انسان» هستند که در حسرتِ قوتی لایموت زندگانی به سر میکنند. اندرون از طعام خالی داشتن برایاش سرمنشاءِ نورِ معرفتی بود که مدتها گماش کرده بود. احساسِ سبکبالی، حالتی که محراب را به فریاد درمیآورد. در احادیث که دیگر نزدش اعتباری نداشتند و جعلی و متواتر بودنشان علیالسویه بود، اولیاء توصیه به ختمِ قرآن کرده بودند. چه بلاهتی! اینکه کتابی را با مشقت یک بار بخوانی بدونِ آنکه چیزی از جملاتِ مغلقِ عربیاش سردرآوری و برایت در بهشتی نسیه درختانی نسیهتر بکارند!
ماهِ رمضان اما انگاری بهانه بود. بهانه نه، پنداری فرصتی بود برای کارهایی که در ماههای دیگر کندنِ جان برای لقمهای نان مجالی برایاش نبود. کلی کتاب بود که منتظرِ موقعیتی برای خواندن و تمام خواندنشان بود. منتظرِ «ختم»شان. دیگر وقتی برای تلف کردن نداشت، پس قاطعانه به سمتِ طاقچه رفت و دیوان حافظ را برداشت.