در ژاپن يک همدورهای داشتم یوویچنام از بوسنی. این گلپسر که به سبب هیکلِ کپلیاش از سوی همکلاسیها به لقبِ پرطمطراق یوویچگندهه مفتخر شده بود خلق و خویی متفاوت و نامتعارف از باقی دانشجوها داشت. مثلاً از جهاتی بسیار بیجنبه بود. کافی بود تا بنده خدایی از سر تعارف تعریفی از او کند تا عالم و آدم را برای مدت مدیدی بنده نباشد. منتظر بود دخترکی لبخندی محبتآمیز به او بزند تا در یک چشم به هم زدن عاشقِ سینهچاکِ و خاکِ پای آستانِ طرف گردد و پاپیچ و آویزاناش. بیملاحظهگی اخلاق ناجور دیگرش بود. در آزمایشگاه با صدای نکرهی بلندی با خانواده «چت» میکرد و مراعات هوش و حواس باقی را ابداً نمینمود.
از دیگر عاداتِ ناپسند آن بنده خدا دروغگویی آن هم از نوعِ وقیحانهاش بود. طوری در چشم آدمی نگاه میکرد و خالی میبست که غربیانِ بیشیله-پیله-بار-آمده و زودباور را پس از چند بار مواجهه به این فکر میانداخت که طرف بیمارِ روانیست. آخر برای غربیانی که با لطایفالحیل شرقیجماعت و تقیه و دودوزهبازی و ریاورزی آشنایی کافی و وافی ندارند آدمیزاد یا راست میگوید، یا حتماً مشکل روانی دارد! کشورهای شرق اروپا هم که قربانشان بروم در انحطاطِ اخلاقی دستِ کمی از بعض کشورهای جهانِ سوم ندارند. مخصوصاً ممالکی چون بوسنی که تازه از سرِ جنگی خانمانسوز و ناجوانمردانه و تصفیهی نژادیای سبعانه سر بلند کردهاند و تا فرهنگ و هویتِ خود بازیابند زمان میبرد. بگذریم و بازگردیم به یوویچگندههی خودمان.
تمام معایبِ فوق را البته میتوان با دیدهی اغماض نگریست و حساسیت چندانی نشان نداد، چه این رذایل موجب تحقیر شدن خودِ شخص میشود و بیارزش شدن شخصیتاش نزدِ اطرافیان. اما عیبی که مدِ نظر من است با تمامِ مواردِ بالا توفیر دارد. عیبِ بزرگ یوویچخان «خرابکاری» بود.
البته منظورم از خرابکاری درآوردن پایهی صندلی و بریدن سیمهای تلفن و شکستنِ شیشهی پنجره نیست. این بشر ارزشخرابکن و برنامه-به-گندکِش بود. میدانم که واژهی ثقیلیست، تامل بفرمایید، توضیح میدهم.
جناب یوویچ عادت داشت برنامههایی را که میتوانستند جالب، آموزنده یا لذتبخش باشند را با هنرمندیِ تمام به گند بکشد. به طور مثال یک بار که از سفرش به ولایت بازآمده بود پیشنهادی داد که راجع به سفرِ بهجتاثرش چند دقیقهای صحبت کند و اسلایدهایی نشان بچهها دهد. کار زیبایی که عموماً میکنند و برای باقی نیز مسرتبخش است، البته اگر درست انجام شود. این آقا اما چنان ارائهی بد و ملالانگیز و بیمزهای از سفرش داد که همه را دلزده کرد و از قبول چنین پیشنهادی پشیمان. بنده خود شاهد بودم که چند هفته بعد که دخترکی ویتنامی دوست داشت از سفرش عکسهایی نشان دهد همه موضع منفی گرفتند و طفلکی سنگ روی یخ شد. از آن به بعد کسی دیگر حتی فکرِ آنکه از سفرش یا کشورش اطلاعاتی جمع کند و برای مشتاقان ارائه دهد را به مخیلهی مبارک راه نداد.
برنامهسوزی دیگر یوویچ در راهاندازی پارتی بود. رسم قشنگیست که هر از چندی کسی باقی همکلاسیها را به خانه دعوت کنند و دور هم بگویند و بخندند و بنوشند و برقصند. از بختِ بدِ آزمایشگاهِ حقیر حضرتِ آقا اولین داوطلب برگزاری این محفل شبانه شد. ولی گویا سوای برگزاری نامناسب و فضای سرد و موسیقی دلخراش، میزبان هم در حین مستی تن به پستی داده و مزاحم همان دخترک نگونبختِ ویتنامی شد که داستاناش تا مدتها نَقل هر مجلس و نُقلِ هر محفل بود. لاجرم اگر از آن به بعد بندهخدایی به صرافتِ برگزاری جشنی میافتاد همه با یادآوری آن خاطرهی ناخوشایندِ آن شب دعوت را قاطعانه رد میکردند و نگاه پر از ظنِ خود را به صورت دعوتکننده میدوختند که تو هم؟
آری برکتِ یوویچگندهه به همینجا ختم نشد و بسیاری فعالیتهای دیگر از جمله پیکنیک رفتن و تولد گرفتن و دیگر برنامهها را هم مورد التفاتِ ویژه قرار داده و پیروزمندانه به گند کشید.
این همه صغرا-کبرا چیدن از برای آن بود که روشن شود افرادی که کاری را بد و بیمورد انجام میدهند از آنها که انجام نمیدهند یا مخالف برگزاری آن هستند به مراتب بدتر و مخربترند. حال این قصه چه ربطی به روزگار اسفبارِ ما دارد؟ عرض میکنم.
آقای احمدینژاد پس از سلسله وقایعی چنان که افتد و دانیم رییس جمهور ایران شد. ایشان خصیصههای اخلاقی ویژهای دارند که خوب یا بد بیخ محاسنِ خودشان است و موضوعِ بحث نیست. واردِ اینکه رییس جمهور چه میزان اوضاع اقتصادی یا سیاسی را بهبود بخشیده است هم نمیشوم که صاحبنظران بهتر دانند و مردم عادی بیشتر در کورانِ وقایع قرار دارند. قضیه راجع به تهی کردن واژهها و خراب کردن ارزشهاست. چند مثال از این دو مقوله بزنم تا مقصود روشنتر بیان گردد.
آقای احمدینژاد از کرامت انسان گفت. از مهروزی و آزادی کامل. از اهمیتِ توسعه و سرمایهگذاری بر زیرساختها. از برنامهریزیهای بلندمدت و استفاده از کلیهی استعدادها و دولتِ هفتادمیلیونی و اهمیت دادن به امرِ آموزش. هر کدام از این کلمات به نوبهی خود بار معنایی خاصی دارند و صدای دُهلوارِ از دور گوشنوازی. حاصل اما چه بود. منظور از ارزش نهادن به کرامت انسان گویا تحقیر یک ملت با تذکر راجع به بدحجابی و «شُلحجابی» بود. مهرورزی گویی بستن هر رسانهی منتقد و زندانی کردن هر معترض و خفه کردن هر صدای ناموافق در نطفه بود. اهمیت به «زیرساختها» انگاری تزریق نقدینگی به اقتصاد و افزایش فاجعهبارِ واردات و بودجهی جاری بود و برنامهریزی دقیق تصمیم خلقالساعه به انحلالِ سازمان مدیریت و تصمیمهای یک شبه و بخشنامههای بیتامل و تفکر. استفاده از کلیهی استعدادها و شعار مخالفت با هزارفامیل شد چهار شغله کردن سخنگوی دولت و فک و فامیل و یارانِ جانی را بیملاحظهی تخصص و عدالت به نان و مقام رساندن و قطع دستان غارتگرانِ بیتالمال تبدیل گشت به بستن قراردادهای بیمناقصه با سپاه و کمک و وامِ بینظارتِ دولت به «نیازمندان». در یک کلام گداپروری.
پس از هنرنماییهای فوق اگر شخصی کنون به حق از سرمایهگذاری بر زیرساختها یا مبارزه با مافیای اقتصادی سخن گوید با صدای «اَهِ» ممتد و نگاهِ لبریز از نفرتِ حضار مواجه خواهد شد و این زمزمه که این مردهشوربرده هم که از اونهاست.
زبانِ غنی فارسی شکرِ خدا قابلیت جبران این واژهنوازیها را دارد. همانگونه که «محتسب» و «رند» از زمانِ حافظ به بعد معنای دیگرگونه یافت. زین پس نیز «مهرورزی» به معنای وارونهاش استعمال خواهد شد و ترکیبات دیگر جای خالی آن را جبران خواهند کرد. اما اضمحلالِ ارزشها را چه میتوان کرد. مثلاً تاکید رییس جمهور بر «استادِ دانشگاه» بودن و «دکتر» بودن نمونهای از این نمط ارزشسوزیست. تا به امروز استاد دانشگاه و یا لقب دهنپرکن «دکتر» برای خود حرمتی به سزا و منزلتی والا داشت. با ادعاهای بیسوادگونه و عوامفریبانهای چون کشف هستهای دختر شانزدهساله و سخنانِ بیپایهی علمی بر زبان راندن زین پس این لقب نیز دیگر اعتمادی بر نمیانگیزد و امتیازی به شمار نمیآید.
مثال دیگر و از همه مهمتر در رابطه با اسراییل است. حرفهای رییسجمهور عوامنواز جدا از منش وی و سبقهی فکری و عقبهی حامیاش بسیار منطقی و شیرین است. اینکه چرا فلسطینیان باید تاوانِ حقارتِ یهودیان را پس از جنگ جهانی دوم میدادند و یا اینکه در آمارِ مربوط به هولوکاست اغراق شده است. اینها همه سخنانیاند که اگر از جانبِ اهلاش زده میشد میتوانست گرهگشا باشد و منجر به حرکت و اصلاحی. اما عرضهی بد و نابجا و نیتِ ناپاک گوینده باعث شد که این مسئله چنان نفرتانگیز جلوه نماید که اگر زمانی صاحبدلی در این دنیای شلوغ واقعاً قصدِ طرح آن و برداشتن قدمی نمود با ریشخندِ خلایق مواجه گردد.
من حقیقتاً متاسفام. نه از اینکه وضعیت سیاسی یا اقتصادی ناگوار است و یا جامعه در عرصهی اخلاقی عقبگرد کرده. بلکه بیشتر از این بابت که ارزشهای باقدمتِ بسیاری در این دو ساله به لجن کشیده شدهاند که بازسازیشان بسیار بیش از بازسازی اقتصاد و سیاست زمان و انرژی خواهد برد.