Skip to main content
ادبيات پارسیطنز و طرب

انگولک بزرگان

By August 27, 2007No Comments

فرض بفرمایید شاعری بیکار روزی در حالیکه از شدت بیکاری مشغول وبگردی در سایتهای مستهجنی می‌باشد که از خوش‌اقبالی بیننده از زیر بختکِ غربالِ سایتهای بی‌ناموس‌الک‌کُن در رفته است، به ناگه جُک بی‌مزه‌ای دریافت ‌کند با این مضمون که:

وقتی «یکی از اهالی قوم لوط!» (همشهری‌های حقیر) به قصد عمل حرام دنبالت کنه و تو یک کوچه بن بست گیر کنی، 3 راه بیشتر نداری     :

  1.  آب بشی بری تو زمین    
  2.       دود بشی بری تو هوا      
  3.  دستت رو بزنی به دیوار و به خدا توکل کنی         “

شاعر ما که در بی‌مزگی نه تنها دست کمی از خالقِ بدقریحه‌ی جوک مزبور نداشته که کلی هم ادعای بی‌نمکی‌ش می‌شود، بعد از چندین سال دوری از میادینِ شعر و ادب، هوسِ طبع‌آزماییِ مذبوحانه‌ای برای به نظم کشیدن این قضیه می‌کند تا به قولِ شیخنا، «حداقل صنعت به یکبارگی فراموش‌اش نشود». خلاصه بعد از یک ربع زور زدن و آلوده کردن هوا و استعانت از بارگاه حق تعالی و مایه گذاشتن از سلولهای ناچیزِ مغز و محتویاتِ پربارِ شکم و تنگ آمدن قافیه، سرانجام جفنگی به هم می‌آید از این قرار:

آن لحظه که ماندی ته کوی‌ای تنها مردی به پی‌ات دوان ز قزوین که “کجا؟!”
یک راه بُود آب شدن توی زمین یا دوده شَوی به سانِ چُس، جذبِ هوا
راهِ دگری نیز فرا رویت هست قُنبل بنما کون و توکل به خدا !

متاسفانه شاعرنمای ما واقف است که تا کنون از طریق این قبیل خزعبل‌سرایی و مزخرفات‌پراکنی هیچ کسی در عالم مشهور نشده است. پس تصمیم می‌گیرد ‌حالا که طبعش شُل و روان گردیده و قریحه‌اش به‌یکباره فورانی شایان کرده، مقداری پا رو دمِ مبارکِ بزرگانِ عرصه‌ی ادب پارسی گذارد تا همچون بی‌هنری که با خراب کردن یک اثر هنری معروف می‌شود، طفلکی هم بعد از عمری کم‌لطفیِ خبری که از طرفِ رسانه‌های مزدورِ داخلی و خارجی در حق‌اش شده، مشهور گشته و سری تو سرها در بیاورد. چهار تا بیکارِ کج‌ذوق به وبلاگش اضافه گردد و دو تا دختر براش نامه‌ی فدایت گردم بفرستند و الخ.
پس دست به کار می‌شود و شروع می‌کند به دُرپراکنی. ابتدا برای دست‌گرمی، با حضرتِ مولانا و دیوان شمس تبریزی‌اش مختصر دست و پنجه‌ای نرم می‌کند که نتیجه این می‌شود:

هست در سینه یکی نکته تو را، هیچ مگو دم فروبند و شنو پندِ مرا، هیچ مگو
فاسقی گر به خرابات به دامت انداخت طلبِ یاریِ خویشان منما، هیچ مگو
نیست چون واسطه‌ای، تا به مدد بشتابد بی سبب نعره مزن، ژاژ مخا، هیچ مگو
کِی میسر شودت آب شدن ، غرقِ زمین؟ شال و دستار بِهل، بهرِ صفا هیچ مگو
دود خواهی شدن و رو بنهی سوی فلک؟ آن خیال است و فسون، دیده گشا، هیچ مگو
حتم اینست سزای تو ز کردارِ غلط سر فرود آر به فرمانِ قضا، هیچ مگو

    * * * 
بعد از خلقِ این اثرِ بی‌هنری، به سراغ حماسه‌سرای توانا، فردوسی کبیر می‌رود و اینکه اگر قرار بود این داستان توسط حکیم توس در شاهنامه گنجانده شود، چه شکلی از آب در می‌آمد. احتمالأ چیزی از این قبیل:

یکی پند بشنو تو ای ارجمند ! که تن دور داری ز زخم و گزند
گر ایدون که ناپاک مردی درشت پیِ تو روان باشد از بهرِ پشت
به گیتی نباشد تو را هیچکس بدانگاه همراه و فریادرس
بدان هست، چاره، یکی زین سه راه مجو راهِ دیگر ، فزونی مخواه
یکی آنکه گردی چو آبِ روان فرو در زمین ، تا بیابی امان
دگر آنکه چون دود سازی بدن پراگنده گردی به دشت و دمن!
چو این هر دو راهت نیاید زِ دست نباشد گریزی از آن پیلِ مست
سزاوار باشد که بی چند و چون پذیرا شوی آخرین رهنمون
دل و جان پر از یادِ یزدان کنی دو پا باز و باسن نمایان کنی !

    * * *
نعوذ بالله! بدبختانه خسته نیز نمی‌شود. فکر شوم بعدی این است که اگر حضرت مولانا قصدِ آن داشت که این قضیه را به جای دیوان شمس، در مثنوی معنوی به نظم در بیاورد چگونه می‌شد. لبخندی شیطنت‌آمیز نیز بر لب‌اش می‌نشیند، چراکه می‌داند حضرت مولانا در قید و بندِ عدمِ استعمال الفاظ قبیحه نبوده و هرکجا لازم می‌دیده اِبایی از استفاده‌ی وافی از “لغات و اصولِ کافی” نداشته است. پس دستش بازتر و کار بی‌دردسرتر می‌شود:

آن یکی مردی به راهی می گذشت َامردی دید و دلش آشفته گشت
گفت با خود، کین پسر تنها بُود عارضش بی‌موی و چون زن‌ها بُود
ای بسا شاید به اخلاقِ نکو حیلتی سازم شوم سیراب ازو
پس چو کفتاری حریص اندر زمان در پیِ آن بچه‌آهو شد روان
چون ز میل‌اش گشت آگه، آن پسر رو به هر سویی نمود آسیمه‌سر
عاقبت شد سوی دهلیزی دوان تا مگر پنهان شود در کنج آن
لیک از بختِ بد آن مردِ پلید سایه‌ی کون‌اش در آن پستو بدید
خنده بر لب، جست بر روی پسر از وفورِ شهوت و شَقُ الذَکَر !
با صلابت درگرفتش سفت و تنگ اندرو بُرد آلتِ خود بی‌درنگ
لاجرم بی‌وقفه آن مردک در او می‌سپوزید آن زمان بی‌گفت‌وگو
آن جوانک همچنان می‌زد فغان تا مگر از زیرِ او یابد امان
چون تقلا کرد و بی‌نظمی نمود اختیارِ آلت از دست‌اش ربود
آنقَدَر جنبش نمود و اخم و تخم تا که ماتحت‌اش بشد پر خون و زخم
آن زمان آمد به ناگه بانگِ حق سوی آن برگشته‌بختِ مستحق
کای ضعیف‌النفسِ مفلس، ای دنی! سر ز فرمانِ قضا چون می‌زنی؟
بنده‌ای را گر رسد چوبِ از خدا لب فرو بندد ، نماید اقتدا
حکمِ حق است این و تغییرش محال خود رها کن تا نیابی زو ملال
گر گمان افتادت اندر « اختیار » خرزه‌ی کف‌کرده‌اش بیرون بیار!

    * * *
در آخرین مرحله هم ذکرِ خیری از شیخِ اجل می‌کند و اینکه چنین پندِ البته سودمندی به چه حیلتی می‌توانست در گلستان گنجانده شود. ضمن طلبِ بخشش از روحِ استادِ سخن، این نتیجه‌ی انگولک نهایی:

غلامباره‌ای مست را حکایت کنند که زمامِ شهوت از دست هِشته و عورت برافراشته، به تعقیب پسرکی مِسکین همت گماشته بود تا بدانجا که در خلوتی گرفتارش آورد. پس بدان زمان به قصدِ جمع آمدن قبا از تن گسیخت و در دامنش آویخت.
بیت:

هر کسی را که فسق در گیرد زن و کودک به یک نظر گیرد
مرغِ بریان چو گرگِ گشنه نیافت خوردنِ نانِ خشک سر گیرد !

فی ‌الجمله بی‌فوتِ وقت، دو پای طفل باز و فعلِ حرامِ خویش آغاز نمود. هم در آن حال پسرکِ بیچاره در غایتِ ناامیدی فریادِ استمداد برآورده و کمرِ همت به جنبش بسته تا مگر به تقلا ز بلا رهایی یابد. از قضا درویشی به ره می‌گذشت. او را بدید و بگفت: ” از چه رنج بیهوده بری و دردِ مضاعف خری که تکاپوی بیجا رغبتِ قُربتش بیفزاید و چه بسا مقعدت بدَرَد. چنانکه ظریفان گفته‌اند:

بدانگه که زیرش بماندی دراز چه با درد دادن ، چه با مهر و ناز
چو از این مصیبت گریزی نبود بنه چشم برهم، به روزی بساز

نه مجعزتی از کفت بر آید که دود گشته به افلاک برجّهی و نه افسونی که چون آب به خاک دَر روی. پس مصلحت آن باشد که ذکرِ جمیل حق بر زبان جاری داری و لب به تکریم گشایی و خویشتن تسلیمِ سرنوشت نمایی که اَلخِیرُ فی ما وَقَع !
بیت

چو درمانده گشتی به وقتِ نیاز خدا را بساز از تهِ دل خطاب
چه شاید به نیروی پروردگار شود خرزه‌ی خر بَرَت شهدِ ناب !

  * * *

خدا از گناهان این متشاعر درگذرد. عزت زیاد!

* این مطلب را دو سال پیش برای قسمت اکاذیب سایت kossher.com نوشتم. آن سایت که مرحوم شد، خواستم مطلب به زباله‌دانی تاریخ نپیوندد!