Skip to main content

خواندنِ مقاله‌های سال‌های سی و چهل برای هم‌نسلان من لذتی دارد. نه به جهتِ بهره‌مند شدن از نکاتِ ادبی يا ارزش علمی، بلکن به دليل اطلاعات تاريخی و اجتماعی که به ما جوانانِ عصرِ آزادیِ اطلاعات و فورانِ دانش يادآوری می‌کند. مايی که رخدادهای تاريخی را از ديدگاهِ کوچکِ قرن بيست و يکميمان برانداز می‌کنيم، غافل از اينکه در آن دوران زمانه رنگِ دگر داشته است و مردمان، انديشه‌ی دگر. اجازه بفرماييد مثالی بزنم.

چند سال پيش در جمعی دوستانه بوديم که از قضای روزگار چند تن مبارزانِ چپِ‌ پشم و پيل ريخته و دندان‌کشيده هم حاضر بودند. صحبت از مبارزان چريکی و سياسی سال‌های پنجاه شد که پسرِ کتاب‌خوانِ يکی از آشنايان همراه با نيشخندی از يکی از آن دنياديدگانِ محنت‌کشيده سوالی پرسيد با اين مضمون که:‌ «آخر شما چه خيری از شوروی و کمونيسم انتظار داشتيد که چپ شديد؟ آخر اين هم شد ايدئولوژی رفيق؟!» مردِ سرد و گرم چشيده لبخندِ محبتی نثار پسرک کرد و خامی‌اش را ناديده انگاشته جواب آورد که « پسرم! تحليل‌ها را بايستی با در نظر گرفتن شرايط و موقعيتِ تاريخی آميخت تا واقع‌بينانه شود» و شرحِ مبسوطی داد مِن بابِ دست‌درازی‌های وقيحانه‌ی امپرياليست و حمايت ظاهرصلاحانه‌ی نظامِ کمونيستی شوروی از جنبش‌های «آزادی‌خواهانه‌ی» آن دوران و لاجرم دلبستگی جوانانِ جويای نامِ آن دوران به نهضتِ کمونيست و حقوق پابرهنگان و الخ.
جوان حق داشت، اما نکته‌ای را که در نظر نمی‌گرفت شرايط زمانی و مکانی بود. نه مردم در آن سالها ملتِ سر از تخم برآورده‌ی کنونی بودند و نه شرايط داخلی و بين‌المللی شباهتی با زمانِ حاضر داشت. نه اينترنتی موجود بود که اخبار را به سرعت باد و برق در اقصا نقاطِ جهان بپراکند و نه ماهواره‌ای که مثلاً فلان تظاهرات در ده‌کوره‌ای واقع در آمريکای لاتين را زنده گزارش دهد. حالا تمامِ اين شرح و تفاصيل چه ربطی به کتابِ هفتاد سخن دارد.
خوبی کتاب اين است که جوانِ آرمان‌گرای قرنِ بيست و يک هنگامِ خواندنِ مقالاتِ استاد بلندِآوازه‌ای چون دکتر خانلری پی می‌برد که مردمِ آن زمان دور از جانِ شما عجب گوسفندانی بوده‌اند. برای آنان که مانندِ بنده آن زمان در شکمِ مادر و پشتِ پدر بودند بايد گفت که مجله‌ی سخن محملی بوده برای تبادلِ آرای «انديشمندان» آن زمان و خوانندگان معدودِ آن هم کسانی بوده‌اند از زمره‌ی دانشجويان و دانش‌دوستان و اهلِ شعر و ادب و فرهنگ.
«سخن» برای نسلِ پدربزرگ‌های ما سرشار از مطالبِ بديع و ارزشمند و «نو» بود. اما کنون بازخوانی بسياری از مطالب اين کتاب تنها نفع‌اش برای نسلِ ما اين است که نشان می‌دهد سطحِ سواد و فرهنگ و شعور «روشن‌فکران» آن دوران در چه حدِ اسف‌باری بوده است. در اکثرِ مقالات تلاشِ دکتر خانلری در شرح و بسطِ مفاهيمی بوده است که اکنون برای يک نوجوان پانزده ساله هم بديهی محسوب می‌شود. چه نکاتِ ادبی و اجتماعی که اين استاد سعی در تدوين و جا انداختن‌شان داشته، و چه دروسِ اخلاقی که سعی می‌کرده هوشمندانه در لابه‌لای مقالاتش بگنجاند، همه و همه حکايت از اوضاعِ آشفته‌ی فرهنگی-علمی آن روزگاران دارند. برای امثالِ ما مقاله‌ها قند و شکری بود که دست به دست می‌گشت اما در زمانه‌ی کنونی اکثر يادداشت‌ها مانندِ انشاهای دبيرستانی می‌نمايند که به صورت کليشه‌ای از مقدمه و توضيح و دستِ آخر موخره تشکيل شده‌اند. به عنوانِ نمونه اکثر مقالات با پاراگرافی خاتمه مي‌يابند به اين شکل که‌: «حاصلِ اين گفتگو آنکه…»‌، «از آنچه گذشت دانستيم که..»، «پس کسی که می‌خواهد … بايد …»‌ يا «نتيجه‌ای که از اين بحث می‌گيريم آن است که …» که البته بی‌ربط با همانِ سطحِ آگاهی خوانندگان‌اش نبوده است.

برای جوانانی که به مصادره‌ی مشاهيرِ ايرانی حساس‌اند نکته‌ای در کتاب بود که بد نيست دوباره گفته آيد. در يکی از مجالسِ دکتر با استادانِ دانشکده‌ی ادبياتِ کابل گله‌ای توسط آنان مطرح می‌شود در اين زمينه که چرا نماينده‌ی ايران در يونسکو «ابوريحانِ بيرونی» را به عنوانِ دانشمندِ ايرانی معرفی کرده است. و اين کنايه را هم می‌افزايند که اگر ما سعدی و حافظ و فردوسی را در اجلاسی بين‌المللی به عنوانِ بزرگانِ ادبياتِ افغانستان به شمار آوريم شما نمی‌رنجيد؟ نويسنده البته با زرنگی خاصی قضيه را سر هم ‌آورده و به قولِ معروف ماله‌کشی می‌کند. ولی پرسشِ جالبی برای ايرانيانِ مفتخر به گذشته و تبری‌جويندگانِ از همسايه است، اين طور نيست؟