Skip to main content

مطلبی را برای سایت «آینده»‌ی آقای عباس عبدی فرستادم. آدرسِ مطلب اینجاست: «اعتماد، سرمایه‌ی اجتماعی».
ما ایرانی‌ها فراخ‌باسنیم. غریبه‌ای این اطراف نیست، با خودمان هم که تعارف نداریم، هستیم. برای توجیه تنبدلی و مسئولیت‌نشناسی هم عادت کرده‌ایم توسل به به قضا و قدر کنیم و با روزی مقدر بسوزیم و بسازیم.اما گاهی اوقات هم دردِ بیعاریمان می‌گیرد و وجدان به صدا در می‌آید که «هی! یللی و تللی‌ّات تا به کی؟!» اینجاست که ادبیاتِ پرآوازه‌ی در طولِ‌ هزار و اندی سال پروده‌ی ما به کمک می‌آید و شیوه‌ی البته پسندیده‌ای پیش پای ما می‌گذارد که هم به نوعی سختی و مرارت کشیم، هم تنِ مبارک را نجنبانیم. این نسخه‌ی آماده همانا ابتلا به مرضِ درمان‌ناپذیرِ «عاشقی»ست.
ما ایرانیانِ هنرمند در طولِ تاریخ برای تراشیدن توجیه و فرار از تیر کنایتِ یلخی‌گری متوسل به حربه‌ی کاری‌ای شدیم به نام عشق. با دست‌یازی به این حربه و زنجه موره از دردِ دوریِ یار و زلفِ گره‌گیر معشوق است که خرجِ خودمان را از «نازپروردان تنعم» جدا می‌کنیم، چرا که «عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد!» اینجاست که هرکسی به زبان‌درازی پرداخت که «این چه وضع زندگی‌ست، برو کار می‌کن مگو چیست کار و …» پاسخ‌اش می‌دهیم که‌«‌آخر من عاشقم!» و هزاران بیت و مثل از انبان و تنبانِ مبارک در می‌آوریم که «هر که را جامه ز عشقی چاک شد، او ز حرص و عیب و زشتی پاک شد!» و «عاشقِ دردی‌کش اندر بند مال و جاه نیست» و به جای اندیشه به انجامِ‌کاری مثبت و برداشتن قدمی جهت رفاهِ باقی و ساختِ بنایی و آبادانی کشور بهانه می‌آوریم «که عشق و مملکت ناید به هم راست، از این هر دو یکی می‌بایدم خواست!». انصافاً خیلی باحال‌ایم. هر جا هم تقی به توقی خورد و ایزد مددی کرد وعشقِ دنیوی جواب داد و به وصالِ محبوب رسیدیم، به فکر عشق ابدی و هم‌جواری حضرتِ دوست می‌افتیم، چون اطمینانِ وافر داریم که این یکی دیگر امری محال است و می‌توان تا آخرِ‌ عمر گوشه‌ی عزلت گزید و دلسوزیِ خلق طلبید و در رثای‌اش آه و ناله کرد که «گر نشاید به دوست ره بردن، شرطِ‌ یاری‌ست در طلب مردن!».
متاسفانه تمسک به ادبیاتِ کهن به همینجا ختم نمی‌شود. همان گونه که واژه‌ی پرمعنای عشق و مفهومِ والای عاشقی را پیروزمندانه دست‌آویزِ عطالت و بطالتِ خویش کردیم و یک قلپ آب هم روی‌اش، مقوله‌ی «قناعت» را نیز بی‌نصیب نگذاشتیم و پیروزمندانه به گند کشیدیم. قناعتی که در اشعار و مثل آمده در حقیقتِ ضدِ دون‌مایگی و چاپلوسی جهتِ دریافتِ لقمه‌ای چرب‌تر و حقارت‌کشیِ شخصیت‌سوز برای مقرری بیشتر است. اما ملتِ ایران آن را حمل بر عدمِ کوشش برای بهبودِ زندگی کرده و رضا به داده داده‌اند و شعارشان این که «آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد» و «کس نتواند گرفت، دامنِ دولت به زور، کوششِ بی‌فایده‌ست وسمه بر ابروی کور» و ما را چه به فضولی در تقدیری که در ازل بر لوحِ سرنوشتان نقش بسته است. این درویش‌مسلکی البته اگر عقیده‌ای مستدام و مستحکم باشد ایرادی ندارد، مشکل اینجاست که ما (با اتکای به پولِ بادآورده‌ی نفت البته) در مصرفِ کالاهای غربی و تقلید از مصنوعاتِ فرنگی و اشراف‌نمایی گوی سبقت را از مللی که ادعای قناعت و بی‌توجهی به امورِ دنیویشان گوش فلک را کر نکرده است، ربوده‌ایم. یک بام داریم و خیالِ چندین هوا، یک دام داریم و هوسِ چندین شکار. شاهکاریم در عالمِ خلقت.
تاکید روی وجه‌ی قناعت در ادب منجر به همان سوءبرداشتی می‌شود که دردِ مزمن تاریخیِ کاهلی را موجب گشته است. پس به جای برجسته کردن این وجه‌ی البته حسنه، از نکوهشِ دروغ و ریا و دزدی در اشعار بزرگان بگوییم شاید زودتر به نتیجه‌ی موردِ نظر برسد، چه این موارد مستقیم و یک‌پهلوست و به سادگی نمی‌تواند دست‌آویز عافیت‌طلبی قرار گیرد.
در پایان یک داستانِ کوتاه جالب از نویسنده‌ای فرنگی چندین سال پیش خواندم که شباهتِ بی‌نظیری به روحیه‌ی ایرانی در پرهیز از پیشرفت و توسعه دارد. خلاصه‌ی آن را می‌نویسم و به پرت و پلا خاتمه می‌دهم.
و اما آورده‌اند که در دهکده‌ای دورافتاده ماهیگیری لبِ دریا بر ساحلِ شنی زیرِ تابشِ دل‌انگیزِ آفتاب لم داده بود و حظِ منظره‌ی بدیعِ دریا را می‌برد و کیفِ دنیا را می‌کرد. جهان‌گردی از آن اطراف می‌گذشت و جویای احوال‌اش شد و اینکه چرا با وجودِ هوای بدین مناسبی برای ماهیگیری به استراحت مشغول است. مرد جواب داد که «دیروز صید خوبی نصیب‌ام شد که تا پس فردا کفایت می‌کند.» جهانگرد (که احتمالا مدیریت و اقتصاد و سایر علومی که مال خر و بزغاله‌جماعت است را به خوبی فرا گرفته بود) دادِ سخن داد که « رفیق! اگر الان که هوا خوب است با وجود عدمِ نیازِ کوتاه‌مدت به ماهیگیری بپردازی، سرمایه‌ای که از سودِ‌ آن نصیب‌ات می‌شود را می‌توانی بدهی و دو عدد گاو بگیری. بعد اگر هر از چند گاه این کار را تکرار کنی تعداد گاوهایت زیاد می‌شوند و زاد و ولد می‌کنند و از فروش شیرِ آن‌ها می‌توانی یک باغِ کوچک تهیه کنی. بعد یک باغبان استخدام می‌کنی و با پولی که از فروش محصول به دست می‌آوری قایقِ بهتری برای ماهیگیری تهیه می‌کنی و لاجرم صید بیشتر و پرمایه‌تری نصیب‌ات خواهد شد» ماهیگیر با بی‌تفاوتی پرسید:‌« خب که چه؟» جنابِ برنامه‌ریز با حرارت ادامه داد که «خب بعد ماهی‌های بیشتر باعثِ سرمایه‌ی بیشتر می‌شود و با پولِ آن و استخدامِ چند کارگر هم تولیدِ اشتغال می‌کنی و هم آنها برایت به ماهیگیری می‌پردازند و زحمتِ عملیاتِ پرخطرِ دریانوردی را از سرت کم می‌کنند» ماهیگیر که از آیه‌ی یاسینِ مردِ مزاحم چیزی سر درنیاورده بود دوباره با سردی تمام پرسید: «خب که چه؟» جهانگرد با تعجب او را برانداز کرد و گفت:‌ »خب آنوقت مجبور نیستی خودت کار کنی و می‌توانی کنارِ ساحل بنشینی و از زندگی لذت ببری.» مردِ ماهیگیر با لبخند عاقل‌اندر‌سفیهانه‌ای بر لب جواب داد:‌«خب مردِ حسابی! الان هم دارم همین کار را می‌کنم!».

ربطش آنچنان واضح نبود؟ شرمنده از بابتِ قلمِ وامانده!

پی‌نوشت
جناب بهرام خان در بخش نظرات سوال نغزی مطرح کرد که:
بنا به قاعده و منطق:” اول مرغ بوده یا تخمش؟” حالا باید گشت و جست که آیا اول خداوند ارحم الراحمین، “فراخ باسنی” را در ما بودیعه گذاشت و روحیۀ “قناعت” پیامد آن بود یا اینکه اول “قانع!!!” شدیم و در پیامدش فراخمان گشاد گشت؟؟
والله تا آنجا که من اطلاع دارم ایرانیان باستان (پیش از اسلام) مردمی سخت‌کوش بودند و نمونه‌ی اراده و کوشش‌شان هم حفر قنات‌های عظیم و طولانی برای انتقال آب به مزارعشان. ساختن یک امپراطوری بی‌پول نفت هم بنا بر عقل سلیم نمی‌بایست از ملتی سست‌عنصر برآمده باشد.
اما اینکه بعد از حمله‌ی اسلام و متعاقب‌اش مغول و به یغما بردن سرمایه‌ها، این اجبار به نداری و تحقیر موجب قناعت شده و بعد ملت فراخ بار آمده‌اند یا بالعکس را نمی‌شود به سرعت تحلیل کرد. اگر به نتیجه‌ی معقولی رسیدم، نوبت‌ام که شد حتما تراوش‌های مغز علیل را می‌نویسم. از خوانندگان انگشت‌شمار هم درخواست می‌شود اگر نظری دارند دریغ نفرمایند.