اين يادداشت را در خصوص مطلب لندن آنان و شيراز مای آقای عباس عبدی نوشتم که در ذيلِ آن مطلب نيز به عنوانِ نظر منتشر شده است.
جناب عبدی با سلام و عرضِ ارادت
یادداشت پرمعنا و البته پرطعنهی شما را در خصوص مفهومِ وطن و ستایشِ وطنپرستی با مقایسه نامهی دو هموطن خواندم. افتخاری که از آشنايی با شما هنگامِ کار در ستاد آقای کروبی حاصل شده و شناختِ کلّی شما از روحياتِ بنده را بهانه میکنم و نه پاسخ، که تکملهای بر يادداشتِ شما و آقای مهاجرانی مینويسم، باشد که نوری از زاويهای دگرگونه به اين قضيه تابانده شود. قضیهای که مطمئناً ذهن بسياری از چندين ميليون ايرانیِِ غربتنشين را پيوسته درگيرِ خود کرده و میکند.
مخلص نزديک هشت سال است که از ايران خارج شدهام و طولانیترين زمانی که در اين ميان در ايران سپری کردهام حدود چهار ماه (فاصلهی ميانِ پايانِ کارشناسیِ ارشد و شروعِ دکترا) بوده که آن را هم به خدمت و کسبِ تجربه در ستادِ جنابِ آقای کروبی صرف کردم. غير از آن حضورم تنها محدود به تعطيلاتِ نوروز بوده و بس. طی اين هشت سال در چهار کشورِ مختلف زندگی و کار و تحصيل کردهام (سوای سفرهای کوتاهمدتِ کاری يا تفريحی) که هر يک اندکی نگاهم را به مفهومِ وطن از يک سو و مفهومِ دهکدهی جهانی و ارزشِ ذاتیِ کرامتِ انسان از سوی ديگر متحول کرده است. به گمانِ حقير مهمترين موانعِ بازگشتِ خارجنشینان را میتوان در يک معضلِ ساختاری و يک دغدغهی فرهنگی خلاصه کرد. البته اجازه بفرماييد پيش از آنکه جمعبندیِ خود را از اين موانع ارائه کنم برای پرهيز از سوءِ برداشت يک نکته را گوشزد کنم: مخلص همچنان دلم برای ايران میتپد و اطمينان دارم که به محضِ آنکه یقين حاصل کنم حضورم حتی اندکی مثمرِ ثمر است به مامِ وطن بازخواهم گشت، چرا که همانطور که شما نيز به درستی اشاره فرموديد ما باليده و پروردهی آن جامعهايم و اين دِين تا قيامت بر گردنمان سنگينی میکند.
و اما از ديدِ بنده مهمترين معضلِ ساختاری (يا زيرساختی) که در رجعتِ بسياری از نخبگان و فرهيختگانِ خارجنشين به ايران (وطنشان) وجود دارد نبودِ پايهایترين زيرساختِ موردِ نياز در هر جامعهی متمدن است: قانون و به عبارتِ گوياتر «قوهی قضاييهی مستقل و عادل». باقیِ موانعِ ساختاری جملگی فرعاند و تا حدودی قابلِ اغماض. برای منِ نوعیِ به اصلاح «تنعمطلب» که به داشتنِ امنيتِ روانی در غرب در زيرِ سايهی حاکميتِ قانون خو کردهام سنگين مینمايد که صرفنظر از اينکه چه فعاليتی و در چه سطحی در ايران بکنم، يک کارمندِ فاسدِ دونپايهی قوهی قضاييه و يا يک عنصرِ «خودسرِ» سپاه و يا سايرِ ارکانِ مقدسِ حکومت میتواند در چشم به هم زدنی دودمانم را بر باد دهد. برای امثالِ من سنگين است که در خيابان راه بروی و سر در گريبانِ خود داشته باشی و مأموری زيرِ گوشِ خانم يا خواهر يا دخترت بزند که چرا رنگِ مانتويت روشن است و عاجز از آن باشی که بتوانی شکايتی هر چند صوری از فردِ خاطی تنظيم کنی. يا اينکه موسسهی خيريهای راه بيندازی و فردی کمسواد با اتکا به سندی جعلی و به مددِ داشتنِ رفاقت با افرادِ متنفذ بتواند در کمتر از دو هفته حکمِ تخليهی ساختمانی را بگيرد که به هزار زحمت «قانوناً» خريداری کردهای. در بسياری از جوامعِ در حال توسعه نظيرِ هند و پاکستان و ترکيه و برزيل هم مشکلاتِ بسياری نظيرِ فساد و آلودگیِ هوا و جنايت و فقر وجود دارند، اما حداقلش اين است که فردِ مالباخته يا صدمه ديده مطمئن است که اگر به دادگاه رجوع کند میتواند تا حدی به برّندگیِ دستگاهِ قضا اطمينان داشته باشد. کرامتِ انسان در جامعهی ما به طرفهالعينی لگدکوبِ اصحابِ قدرت میشود و اين عجز در مقابلِ قانونشکنی از هر ريسکِ مالی يا جانی برای سرمايهگذاری گرفته تا فقدانِ زيرساختهای ارتباطاتی(نظيرِ جاده و اينترنت) و فقرِ فرهنگی و کمبضاعتیِ علمیِ جامعه در منصرف کردنِ از-وطن-گريختگان برای بازگشت به ميهن موثرتر است. برای همين است که برای بسياری چون من اصلاحات و تحول تا با چشماندازِ اصلاحِ قوهی قضاييه و «حاکميتِ قانون» همراه نباشد تغييرِ نقش بر ديوارِ خانهايست که پايبستاش مدتهاست که به لرزه افتاده است.
سوای اين معضلِ زيرساختی، دغدغهای فرهنگی نيز وجود دارد که پای برخی غربتنشينان را به هنگامِ بازگشت سست میکند و آن چيزی نيست جز ترديد نسبت به استقبالِ اکثريتِ ملّت از حضور و مايهگذاریِ آنها. ما ايرانيان – فارغ از سطحِ رفاه و تحصيل – متاسفانه به گواهِ تاريخ به نخبهکشی و قدرنشناسی شهرهايم. از اميرکبير و رگهای قطعشدهاش در حمامِ فينِ کاشان بگير تا شور و شعف از تبعيدِ رضاشاهی که به کشوری چهلپاره و رو-به-زوال، روحِ تازهی هويتِ ملّی و قدرتِ مرکزی دميد تا عربدههای تيغ-در-دستان و کف-بر-لبانی که میخواستند شاهِ سابق را در قفسی در شهر بگردانند و وطنشان وطن نمیشد تا شاه کفن نمیشد. همين را بسط بدهيد به کينه و نفرتِ بیجايي که بسياری (اعم از اقشارِ فرادست و فرودست) نسبت به خاندانِ آقای هاشمی يا ديگر بزرگانِ پساانقلابی دارند. از نظرِ این حضرات کرباسچی دزد و قاليباف جلاد و کروبی آخوند و موسوی متحجر و عبدی جاسوسِ آمريکاست. ديگر از عوامالناس چه انتظاری میتوان داشت که با مشاهدهی چند ساعت تبليغاتِ صدا و سيما نخستوزير و رييسِ مجلس و رييس جمهورانِ سابق را نوکرِ آمريکا و اسراييل و غارتگرِ بيتالمال میپندازند. اينکه اين رفتار ريشه در تاريخِ استبدادزده و رياپرورِ ما دارد و يا از پولِ بادآوردهی نفت نشأت میگيرد موضوعِ بحث نيست. واقعيت اينجاست که بسياری بودهاند که عمرِ گران صرف در بهبودِ گوشهای از اوضاع و بالا بردنِ سطحِ رفاه يا دانشِ گروهی از مردم نمودهاند و همان مردم در بزنگاههای تاريخی خنجرِ نادانیِ خود را از پشت در تنِ آنها فرو کردهاند فرو کردنی. اينجاست که برای بسياری از دردمندانی که دغدغهی بالا بردنِ استانداردِ زندگی را در سطحِ جهانی (و نه محدود به جغرافيای وطن) دارند، شايد کار کردن در سازمانی غيردولتی در افغانستان يا دانشگاهی در تاجيکستان (کشورهايی که زبان و تاريخی مشترک با ما دارند) جذابتر و پربارتر باشد تا کار در «وطن»ی که هموطنانش به قدرناشناسی و جهلِ مرکّب شهرهاند.
اینگونه است که برای بسياری که تصميمگيريشان از قوانينِ بديهیِ اقتصادی پیروی میکند و به دنبال بهينهسازیِ سودِ حاصل از فعاليتِ خود هستند (سود برای جامعه و جهان و نه صرفاً برای خودِ شخص) حضور در ايران در شرايطِ فعلی نه تنها سودآور نيست، بلکه شايد ضررآفرين نيز باشد. «نتوان مرد به سختی که من اينجا زادم» و لاجرم برای اين دسته هموطنان، عشقِ وطن باعث نمیشود که بدونِ اطمينان از قدر نهاده شدن به داشتهها و انباشتههای هر چند اندکِ خود و تنها به قيمتِ تنفسِ هوای آن آب و خاک، بیحرمتی از حکومت و مردم و هرز رفتنِ عمرِ گرانمايه و سرمايههای فکری و اخلاقیِ خود را به نظاره بنشينند.
دوستدار و ارادتمندِ شما
پوژن
دوست عزیز همه حرفات درست اما فکر نمی کنی داری برای برگشتن منت میذاری سر مردم؟ به فرض یه نفر هیچ تخصص و مدرکی نداشته باشه. حق نداره محترم باشه به صرف انسان بودن (که تو مملکت ما برقرار نیست). اگه گله می کردی از پایین بودن شان انسان تو ایران حرفت قبول بود. ولی گلایه ات فقط از “نخبه کشی” هستش.