وبلاگستان پر شده از اخبارِ مرگِ یک «وبلاگنویس» در زندان. تو گویی که اگر میرصیافی نازنین وبلاگنویس نبود چنین موجی راه نمیافتاد، که عموماً راه نمیافتد. یادِ خودسوزی آن انسان مقابلِ مجلس میافتم که عدهای او را جانباز مینامیدند و گروهی دیگر وی را معتاد. انگار نه انگار که انسانیتی در کار بوده و کلِ مسئله در این خلاصه میشده که طرف «جانباز» بوده یا «معتاد». عباس عبدی چه زیبا نوشته بود که هر دو گروه دچار کجبینیاند در دیدنِ صورتِ مسئله. این که آدمیزادهای، چه آزاده، چه شرافت-بر-باد-داده، به درجهای از استیصال رسیده که جانِ عزیز بر باد داده.
بیاییم بر «مرگ یک انسان در زندان» انگشت گذاریم نه تاکید بر شغلاش و سبقهاش. بهانه به دستِ آنهایی ندهیم که مترصدند وبلاگنویسان را تنها حساس به مسائلِ خودشان بدانند و بس. تیتر نزنیم ای وای و ای بیداد که وبلاگنویسی جان باخت. فراتر مسئله را موشکافی کنیم و اعتراضمان را بر این بنا کنیم که چرا آدمی به درجهای میرسد که جانِ گرانمایه را به پشیزی مینهد و چرا بدکاران و سیهاندیشانی در زندان پیدا میشوند که به این مهمترین گوهرِ بشریت، یعنی زندگی یک فرد بیاعتنایند. به اصلاحِ سیستمِ زندان و حکومتی بیندیشیم که به مهمترین و اساسیترین وظیفهی خویش که حفظِ سلامتِ زندانی، از هر مرام و مسلک و با هر اتهام و جرمی غیرحساس و بیمسئولیت است.
من شرم میکنم از خویش که کاری کارستان جز فریادِ ظلم و همهگیر شدنِ بیاعتنایی نمیتوانم بکنم. شرم دارم از خودم، جامعهام و حکومتام. شرم.