Skip to main content
احوالات شخصی

یاران همه رفتند

By July 30, 2007No Comments

×توجه!
خواندن این مطلب برای کسانی که رفاقتِ غیر دیجیتالی با من ندارند ملال انگیز است و توصیه نمی‌شود.

سکونت در فرنگستان گزیدم

بسی خاکم به سر باشد که ریدم!

امروز اشتفان، همسایه‌ی در-به-درِ من (یعنی در اتاقش روبه‌روی در من بود) برای یک دوره‌ی هفت-هشت ماهه عازم سنگاپور شد. دورانی با هم داشتیم اینجا. می‌شود گفت که نزدیک‌ترین رفیق‌ام بود. در زمینه‌ی خل‌مشنگی‌ها اصولاً کم نمی‌آورد. (کاری که دوستان واقف‌اند که چندان آسان نمی‌نماید!) شام را اکثراً با هم می‌خوردیم و موقع خواب برای همدیگر آروزی رویاهای پُر دختر و لبریز از صحنه و بدونِ رعایت شئوناتِ اسلامی می‌کردیم. سیستم آژیرِ سینه هم همیشه فعال بود. یعنی هرآنکه هنگامِ تلویزیون‌گردی تصادفاً(!) به شبکه‌ای برمی‌خورد که در آن دخترکی عریان نمایش داده می‌شد، باید بی فوتِ وقت آژیر می‌کشید تا دیگری خود را به سرعت برساند و در فیض شریک شود. دورانی داشتیم.

خیلی وقت بود که رفیق‌دردم عود نکرده بود. اولین بار موقع رفتنِ به ژاپن بود. اولین جدایی از بچه‌های تیریپ و خانواده و البته ضعیفه جای خود داشت! غم‌ام البته بیشتر از دوری اکیپ و مجموعه رفقا آب می‌خورد تا ندیدن تک تک نفرات. شش ماه اول اقامت تو ژاپن دو ماه آخر هفته‌ها از یازده صبح تا دوازه شب در آن ماشین کباب‌ترکی کذایی عرقِ جبین ریختم و سختی کشدم تا پول پروازم به ایران جور شد و موفق شدم سال نو کنار خانواده و دوستان باشم. روزهای شیرینی بود پر از شورِ جوانی. هنوز آن خواهر-برادر سازِ جدایی و بی‌مرامی ننواخته بودند و رفاقت‌ها لااقل در ظاهر مستحکم می‌نمود.

بعد از برگشتن از ژاپن، طی هفت ماهی که ایران کار می‌کردم بندِ دوستی‌ها سست و سست‌تر شد. هر کسی کار خودش، بارِ خودش… یکی زن گرفت، یکی هوا برش داشت. یکی افتاد تو خط دلالی و واردات-صادرات. خودم هم که تا بوقِ سگ مشغول دوندگی بودم و رتق و فتق کارهای شرکت.

نارو خوردن از رفقا اما از همه سخت‌تر بود. اینکه بعد از عمری نشست و برخاست و لبخند و چاکرم-مخلصم، آدم دریابد که طرف چند سالی به خون‌اش تشنه بوده و کینه‌ای به دل گرفته شتری. خصلت ما ایرانی‌هاست دیگر. به جای اینکه مشکل را با شخصِ مغضوب در میان بگذاریم و به نتیجه برسیم، تو صورت‌اش لبخند ریاکارانه می‌زنیم و پشت‌اش بد می‌گوییم و بعد از چند سال که کینه‌ها انباشته شد آن را یکجا به بر سرش می‌کوبیم. خیلی اوقات البته حسادت و حقارت هم بی‌تاثیر نیست. خاله‌زنکی و زیرآب‌زنی در جامعه‌مان موج می‌زند. ما هم که زاده‌ی آن آب و خاکیم.

قبل از هجرت به آلمان -برعکس ژاپن- ابداً احساس رفیق‌دردِ حاد نداشتم. شیرازه‌ی اکیپ از هم گسسته شده و دل‌تنگی جایش را به افسوس داده بود. افسوس روزهای پاک، حسرتِ روزهای بی‌ریا. روزهای اعتماد و وفاداری. روزهای شادمانی دسته‌ جمعی.

آلمانی‌ها برعکس آنچه گمان می‌بردم بسیار باحال از آب درآمدند. از رفیق قدیمی‌ام هلموت که یک ماه و نیم نزدِ خانواده‌ی نازنین‌اش کنگر خوردم و لنگر انداختم بگیر تا دوستانی که در دانشگاه و خوابگاه پیدا کردم. آلمانی‌ها هم‌زبان نبودند، اما هم‌دل و هم‌مسلک چرا. اینجا ریا و دروغ و کینه جایی ندارد. کافی‌ست موردی از کسی به چشمشان بخورد که پسندشان نباشد، همان لحظه بی‌تامل و تعارف مطرح‌اش می‌کنند. رفاقت خالصانه دارند نه کیاستِ مذبوحانه. از همه‌ی اینها گذشته به مددِ سیستمِ آموزشی عالی همگی در اوج دورانِ شباب پخته و باوقار-اند. حد و حدود خود را می‌شناسند و در حفظ آن با احدی تعارف ندارند. بیست ساله‌شان شاید بیش از اندازه‌ی نره‌خرِ بیست و هشت ساله‌ی ما شعور و فهم دارد.

بگذریم. باز جای شکرش باقی‌ست که با وجودِ اینکه تیریپِ مقیم ایران متلاشی شد، اجزاء تشکیل‌دهنده‌اش بالنسبه سالم ماندند. باز رفاقت نفر-به-نفر و تجریدی از بی‌رفیقی بهتر است. آدم که بدون صحبتِ احباب زنده نمی‌ماند.

شاعر زمانی گفته بود: «شو بارِ سفر بند که یاران همه رفتند.» من بار سفر بستم، یاران همه رفتند.

با رفتنِ اشتفان دوباره آن احساس خلاءی را پیدا کردم که اول بار موقع عزیمت به ژاپن داشتم. بریدن از رابطه‌ای که بسیار عزیز است. البته آدمی در موقعیت من باید به این مسائل عادت کند،‌ اما چه کنم درد گویا عادت‌بردار نیست.

الان که به گذشته‌های دور فکر می‌کنم احساس‌ام این است که یاور جدایی‌اش بسیار هنرمندانه‌تر بود. با رفتن او آدم‌هایی که همدیگر را تا قبل از آن آنچنان نمی‌شناختند به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و اکیپ متشکل شد. با رفتن من آدم‌هایی که همدیگر را تا پیش از آن به خوبی می‌شناختند از یکدیگر دور شدند و اکیپ از هم پاشید. دست‌مریزاد به یاور و خاک بر سر من.

گزیده‌هایی از مرثیه‌ی بهار برای عارف قزوینی را برای شیرین کردن کامِ دوستان بعد از تلخی مطلب فوق را هم اینجا می‌آورم:

دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند

شو بارِ سفر بند که یاران همه رفتند

آن گردِ شتابنده که در دامنِ صحراست

گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

یک مرغِ گرفتار در این گلشنِ ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار بهار از مژه در فرقتِ احباب

کز پیشِ تو چون ابرِ بهاران همه رفتند