رقص يک هنر است و تجلّی زيبايی از خلالِ حرکاتی موزون و برخواسته از عمقِ جان. نيچه سخنِ معروفی دارد که «به آن خدا باور نخواهم داشت که رقص نداند». سرخپوستان ضربالمثلی دارند که میگويد: «رقصِ ما را ببين تا سخنانِ قلبم را بشنوی». غربيان معتقدند که رقص تعادلی شکننده ميانِ کمال و زيبايیست. فارغ از اينکه رقص در ايران باستان وجود داشته يا خير، ايرانيان در نقطهای از تاريخ رقص مخصوص به خودشان را خلق کرده و بال و پر دادهاند. شايد معروفترین رقص در ادبياتِ غنیِ پارسی رقص سماعِ درويشان باشد که با توسّل بدان ذراتِ وجودیِ خود را با ذات حضرتِ حق گره میزدهاند. در مينياتورهای ايرانی هم به وفور ساززنی و رقصِ زنان به نمايش کشيده شده است.
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمهی خورشید درخشان بروم
داريوش سجادی در مطلبی آن دسته ايرانيانی را که به هنگامِ نوروز رقصِ ايرانی را برای نمايشِ گوشهای از فرهنگِ ايرانی به کار میگيرند به سخره گرفته است که بهانهی برای نگارشِ اين يادداشت شد. رقصِ سالسا و تانگو در آمريکای لاتین نيز قدمتی هزاران ساله ندارند که ما در تاريخِ چند هزارسالهی خود به صرفِ جديد بودن آن را نفی کرده و جزيی از فرهنگِ خود به شمار نياوريم. سالسا در کوبا و با تلفيقِ ضربآهنگِ طبل و آوای گيتارِ اسپانيانی به وجود آمد. تانگو از دلِ رنجهای مردمانِ فقير و ساحلنشينِ آرژانيتنی در اواخر قرنِ هفده ميلادی پا به عرصهی وجود گذاشت. هيچيک بيش از دويست سيصد سال عمر ندارند و اکنون به مایهی تفاخرِ ساکنانِ آمريکای جنوبی بدل شدهاند. متاعی که اين مردمان به تمدنِ جهانی عرضه داشتهاند.
همچنين رقص محدود به تبلور غرايز جنسی و به قولِ آقای سجادی «سکچوال» نيست. بنده راستش را بخواهيد مشکلِ ايشان با با شادی و رقص و خنده و خرامانی را نمیفهمم. احتمالاً از تعاليمِ زاهدانِ کوتهبين نشأت میگيرد که دين و تعالی را در زجرکشی و اخم و گريه و ناله و زنجموره میديدهاند. از زيبايیهای آفرينش لذّت بردن و کامِ دل ستاندن از ديدِ اين متحجران نه مجاز بوده و نه مطلوب. اخمِ مرد در نگاهشان نشانهی شخصيت و علمِ وی است و پردهپوشیِ زن بيانگرِ نجابتش.
برای آقای سجادی شايد تغييرِ نگرش و باز کردنِ پنجرههای جديد به دنيای فانی دير شده باشد. اما برای آن گروه جوانانی که ممکن است تحتِ تأثيرِ مطالبِ ايشان قرار گيرند خاطرنشان کردنِ فلسفهی مولوی و حافظ در مقابلِ تعاليمِ امثالِ علامه مجلسی پر بدک نباشد. حافظ با کنايه به خرقهپوشانِ خطاجو فرياد میآورد که:
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن!
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
و مولوی به شريعتمداران سطحینگر نهيب میزند که:
خوان کرم گستردهای مهمان خویشم بردهای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
دمی به پا خواسته و برقص آقای سجادی. شايد شوری که آن خرامش و از خود بیخودی در دلات خواهد انداخت قلمات را از توهين و تحقير و کرامتشکنی بشويد.
دردی کش عزیز، وقت گرانمایه را صرف این بی مایگان نکنید.
من نوشته های آقای مهدی خلجی را پیشنهاد می کنم، بسیار خواندنی و آموزنده است، وقت شما را هم مثل سجادی تلف نمی کند.
ممنون امير عزيز. با نوشتههای جناب خلجی آشنا هستم و تا آنجا که امکان داشته باشد دنبال میکنم. البته اگر اشتباه نکنم وبلاگ ندارند و نوشتههايشان پراکنده و در سايتهايی نظير راديوزمانه يا بی بی سی منتشر میشود.
سایت ایشان http://mehdikhalaji.com/ است ولی در فیس بوک هم بسیار فعال است.