از شما چه پنهان مدتیست طرفدار ظهور و حضورِ دیکتاتورِ مصلح شدهام. ناگفته نماند که دربارهی کوسهی ریشپهن بودنِ و خاصیتِ جمعالنقیضینی آن هم زیاد خوانده و شنیدهام. اما از هر زاویهای که به ملتِ ایران و موقعیتِ جغرافیایی و منابعِ نکبتآورِ زمینیاش نگاه میکنم دموکراسی، آن هم از نوعِ غربیاش برای شروعِ تحول سرابی بیش نیست.
ملتِ جالبی هستیم. مریضاحوال و پرکمبود. میدانم لحنام شبیه این شبهروشنفکرهایی شده است که تا چند صباحی اقامت در فرنگستان میگزینند نسخههای تهوعآورِ بیسروته میپیچند. اما جماعتی چلاق را تصور کنید که تا آدمِ سالم ندیدهاند گمانِ خام میبرند که راه رفتن همان لنگیدن است و بس. باید از فضای مسموم و بستهی ایران خارج شد تا فهمید پیشرفت کردن و احترام دیدن با کاهلی و زیرآبزنی و دروغگویی و ریاکاری و روزانه متوسط ده دقیقه کار کردن و هفتهای پنج دقیقه مطالعه حاصل نمیشود. چه سادهاندیشاند آنها که خیال میکنند زمانِ شاه ملتِ ایران احترام میدید و ارج و قرب داشت. خیر جانِ برادر! ایرانیان همان قدر آن زمان احترام میدیدند که مهاراجههای پولاندوزِ هند و اعرابِ حرمسرادارِ مرسدسسوار اکنون در هتلهای غرب میبینند. در پسِ لبخندِ گارسون و پلیس و فروشنده میتوان برقِ نگاهِ شخصی کوشا را دید که به شاهزادهای متنعم و «تازه-به-دوران-رسیده» مینگرد که جز خرج کردنِ پولهای بادآورده و الکیخوشی هنرِ دیگری ندارد.
تمامِ اینها یک طرف، جهلِ مرکبِ ملتِ غیورِ نژادِ آریایی یک سو. جالب است که چنین قومی خود را نژادی باهوش و نژند میپندارد و تمدنِ چندینهزار سالهی خود را به رخِ دیگر ملل میکشد. عینهو شاگردِ تنبل و کودن و سراسر-عقدهای که دلاش به اشرافزاده بودنِ اجدادش خوش است و شجرهنامهی خود و خانوادهاش را با لحنی عاقلاندرسفیهانه به دیگر شاگردانِ زبر و زرنگِ کلاس نشان میدهد.
سوال اما اینجاست که آیا با چنین جماعتی میتوان به ناگه از درِ دموکراسی وارد شد یا نه. جوابِ قاطع در تاریخِ صدساله چندین بار به صراحت یا در لفافه داده شده است. جنبشِ مشروطه نمایندگانِ «واقعی» مردم را بیواسطه و تقلب به مجلس فرستاد. انقلابِ اسلامی نیز به همچنین. نتیجه اما چه گشت؟ دیوانه چون دیوانه ببیند طبیعتاً خوشش آید. نمایندگانِ مردمی فریبکار و بیسواد و خرافهپرست که نمیتوانند از قشرِ فرهیخته باشند. حتی اگر یکی دو دورهای عوام جوگیر شده و به صاحبنظران رویِ خوش نشان دهند پس از چندی یکی مثلِ خودشان را ارجحیت مینهند. نه احمدینژاد از کرهی مریخ آمده و نه نمایندگانِ اولیهی مجلس شورا و خبرگانی که گندِ عظمی در ابتدای کار زدند و خشتهای اولینِ شکلگیری نظام را کژ نهادند از زیرِ بته عمل آمده بودند.
اصلا چرا جای دور برویم. همین شورای شهرِ اول مگر با رایِ قاطعِ مردم شکل نگرفت. جز دعوا و لج و لجبازی و گروکشی چه اتفاقِ خارقالعادهای افتاد؟ باز هم از مضراتِ دموکراسیِ زودرس نمونه میخواهید؟ شورای شهر دوم! تقریباً تمامِ نیروهای خودی و نخودی داخلِ کشور کاندیدا داشتند، نتیجه چه شد؟ بگذریم از توجیهِ ناامیدی مردم از بیعرضگی و شعارهای توخالی اصلاحطلبان. مردمی که هنوز چند سال از تمرینِ دموکراسی نگذشته عطای آن را به لقایاش میبخشند لیاقتشان همان آبادگران و همین احمدینژاد است.
سوال اما این است که آیا باید با زمزمهی خلایق هرچه لایق و از کوزه همان برون تراود که دروست، همه را به حالِ خود رها کرد تا چنین مسئولینی را بر مسند گمارند و بلای جانِ خود و دیگران شوند؟ آیا باید ترکِ موطن گفت و مردمی که عرضِ خود میبرند و زحمتِ دگراندیشان میدارند را در وضعیتِ اسفباری که خود رقم زدهاند یله نمود؟ برای کسانی که دغدغهی وطنی آبادتر و باشعورتر دارند این راهِ حل نیست. در رفتن از زیرِ بارِ مسئولیت است. رها کردنِ بیمارِ معتادی به حالِ خود است و گفتنِ آنکه تقصیرِ خود واماندهاش است که به اعتیاد تن در داد و از آن بدتر خودش نمیخواهد شفا یابد! شاید دشمن و ناآشنا بتواند چنین عملی انجام دهد، اما اعضای خانواده به زور هم که شده طرف را به تخت بسته و به بند میکشند تا بیماریاش برطرف شود و زندگیای سالم از سر گیرد. ایرانیانِ در قبالِ یکدیگر مانندِ اعضای خانوادهاند. پس باید ماند و جنگید. راهِ حل اما چیست؟
از هر طرف که بنگری سرمنشاءِ مشکلات از سویی به پولِ نفت و از سوی دگر به خویِ ریشهدواندهی استبدادپسند و خرافهگرای عوام باز میگردد. مشکلات و مطالباتِ انباشته مانندِ آبگرفتگیِ کهنه و کبرهبستهای شده که جز به زور و ضربِ بیل باز نخواهد شد. اما افسار به دستِ دیکتاتورِ خیّر سپردن، همان اشتباهی که منورالفکران در بر کشیدنِ رضاشاه مرتکب شدند نیست؟ نمیدانم. اما شاید اگر جنگِ جهانیِ دوم رخ نداده بود و ایران نیز بر منبعِ عظیمی از بلای سیاه ننشسته بود، همانندِ ترکیه قضیه به تدریج ختم به خیر میشد و در فرایندی طولانی به دموکراسی میرسیدیم.
به قولِ برخی از آشنایان گاهی تفکراتام شبهفاشیستی میشود. اما چه میشود کرد که به گمانام بنبستِ و فلاکتِ کنونی جز در کفِ باکفایتِ فردی قاطع و صاحبفضیلت و «قدرتمند»، جای دیگر یافت مینشود. حتی اگر این راهِ حل بهترین نباشد. برای رسیدن به دموکراسی باید هزینه پرداخت. چالش اما در مهار کردنِ دیکتاتور برای نیفتادن به دامِ«استبداد» است. کاری که فعلاً و با چنین امتی غیرممکن مینماید.