چند روز پیش به تماشای فیلم «Hancock» رفته بودم. جماعت پرشماری هم که گویا کار و زندگی نداشتند صف کشیده بودند برای نخستین نمایش «The Dark Knight ». شکر ایزد منان بنده را با آنها و صفِ مطولشان کاری نبود.
داستانِ فیلم ساده و سرگرمکننده بود. همانندِ کارتونِ «Incredibles » ماجرا حولِ ابرقهرمانی دوستنداشتنی میگشت که به هنگامِ صواب ملت را کباب میکرد و با هر عملیاتی بر علیه تبهکاران گندی عظمی به جامعه و محیط میزد. نتیجه آنکه جامعه تصمیم میگیرد عطای او را به لقایاش ببخشد و حتی او را به دلیل خساراتِ وارده به زندان بیاندازد. طبعاً چنین ابرقهرمانی با قدرتِ جادویی از جانبِ مردم مهارناشدنی و غیرقابلِ سرکوبیست. نکته اما نصیحتیست که دوست این آدمِ عجیبالخلقه به او میکند که «مدتی از جامعه کناره بگیر و مردم را به حالِ خود رها کن تا خلاء تو را حس کنند و برای بازگشتات لحظهشماری.»
جالب بود از طرفی یادِ اصلاحطلبان و آویزان شدن به قدرت و حکومت به هر قیمتی افتادم و از جانبِ دیگر به خروجِ شاه از کشور در بحبوحهی انقلاب.
هنگامی که عباسِ عبدی با آیندهنگری خاصِ بزرگاندیشان به اصلاحطلبانِ حکومتی اندرز میداد که از حاکمیت خروج محترمانه و با سربلندی کنند، آنچنان عشقِ مقام و منصب و توهمِ محبوبیت چشمِ حضرات را گرفته بود که با چهار چنگالِ محترم به حکومت چسبیدند و نتیجه آنکه هم چوب را خوردند و هم پیاز را. شلاقاش را هم باشد که به زودی نوش جان کنند. نکته اینجا بود که در آن مقطع خاص حاکمیت قدرِ حضورِ اصلاحطلبان در حاکمیت را نمیدانست. همانطور که مردم در فیلمِ «Hancock » به دلایلِ مختلف خواستارِ کنارهگیری او از منصبِ «قهرمانی» بودند. او به توصیة مشفقانهی رفیقاش عمل کرد و حتی به قیمتِ رفتن به زندانی که مستحقاش نبود از حضور در بطنِ حوادث کناره گرفت تا ورودی همراه با عزت انتظارش را بکشد. اصلاحطلبان اما آنقدر قضیه را کشدار کردند که هم حکومت را شاکی کردند و هم مردم را زده.
محمدرضا شاه هم شاید چنین سرنوشتی داشت. ملتی با خاماندیشی و بیتجربگی لبیکِ او به ندای انقلاب را نشنید و اصلاح رویهاش را باور نکرد یا نخواست باور کند تا شد آنچه نباید میشد. بنیانهای جامعه در هم ریخت و ساز و کار از هم گسست و نتیجه هم جنگ و ویرانی و فرارِ مغزها و گسترشِ بیرویة اعتیاد و فحشا و ریاکاری و دزدی. او البته قضیه را کش نداد. محترمانه از کشور رفت، اما مردم و رهبرانِ کینهجویاش ولکن نبودند.
عیسی سحرخیز روزی بازگشت به نظامِ سلطنتی را با عبارتِ اشتهاآورِ بلعیدنِ دوبارهی استفراغ وصف کرده بود. اما آیا واقعاً اینطور است؟ آیا مردم حق ندارند با ابرازِ ندامت از خراب کردنِ پیهای پاکرده و ریشههای دوانده در طی قرون و هزارهها و اعتراف به نداشتنِ دانش و عرضهی بنا کردنِ نظمی نوین و انداختنِ طرحی جدید خواستارِ راهاندازی دوبارهی سلطنت و نظامِ مشروطه شوند؟ مانندِ آنچه در انگلستان یا اسپانیا و یا سایرِ کشورهای سلطنتی اما «دموکراتیک» دنیا میگذرد؟ پس این قضیة سرکشی دوبارهی «استفراغ» دیگر چه صیغهای بود؟