ای کوتهآستينان، تا کی درازدستي؟
«آدميزادهام، آزادهام و دليلش همين نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشيدن جام شوکران. بگذاريد آيندگان بدانند که در سرزمين بلاخيز ايران هم بودند مردمی که دليرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند»{1}
کلمات فوق از اعماقِ وجودِ نويسندهی آزادهی جانبرکفنهادهای شعله ميکشد که با شمشيرِ برّای قلم به جنگِ زاهدنمايان مردمفريبی میرود که به نام اسلام ايران را به کامِ خويش میخواهند. آری اين مرحوم علیاکبر سعيدی سيرجانیست که با تسلطِ حيرتآوری که بر ادبيات پارسی و تاريخِ پر زآبِ چشمِ ايرانزمين دارد، پتهی شيخکانِ درازدستِ کوتهآستين را روی آب ميريزد. فعل گذشته را عمداً به کار نبردم، چه نبردِ او با ريای دينفروشانِ عوامفريب، همانندِ اشعارِ افشاگرِ حافظ و ديگر بزرگانِ تاريخِ بلندآوازهی اين ديار نيازمندِ حضور و ظهورِ نگارندهاش نيست. هريک از نوشتههای پرمايهی وی تيريست آتشين که فضای سياهِ خفقان دهههای شصت و هفتاد را روشن ساخته و خوش بر قامت ناسازِ بياندامِ استبداد مينشيند.
ارزشِ اين فرياد اما وقتی مشخص میشود که بدانيم آن دورانِ تاريک نه مانندِ ساليان حضورِ اصلاحطلبان در دولت است که گنجيها از درون زندان برای حکومت خط و نشان ميکشيدند و دانشجويان به راحتی بر سرِ رئيسجمهورشان فرياد برمیآوردند و نه چونان زمانهی حاضر است که شکافِ کارگزارانِ نظام به حدی رسيده که به دستورِ رهبری معظم وقعی ننهند و آزادانه بيانيه صادر کرده و نظام را به چالش کشند و مستحضر به مردمی باشند که به فيضِ رسانههای متعدد و رنگارنگ به حقوقِ مسلم خود و دروغپردازیهای بیشرمانه حکومت واقفاند و بر پيگيری مطالباتشان مصرّ. نوشتههای وی متعلق به دورهی سياهیست که از برکتِ وجود تشکيلات مخوفِ و غيرپاسخگوی اطلاعاتیِ معاندسوز، نه کسی سودای مخالفت با عوامل رژيمِ البته نعيم را داشت و نه جربزهی ابرازِ آن را. زمانی که منتقدان همه زبان در کام کشيده بودند و نويسندگان قلم شکسته و کاغذ دريده به کنجی خزيده.اوست که در آن وانفسايی که جز منتظریِ رانده از قدرت کسی زبان به بيانِ کژیهای رژيم نگشوده بود، در لابهلای يادداشتهايش دليرانه و با علمِ به سرنوشتِ خود و امثالِ خود، به تحليلِ وقايع و پيشبينی سرانجام تلخِ خود میپردازد:«
رژيم استبدادی جز عمالِ خويش همهی نويسندگان را خائن ميشمارد و منحرف. خواه اين نويسنده موجودِ جاهطلبِ باجگيرِ ماجراجويی باشد که به سودای سهمِ بيشتری عربده سر داده است و به اشارهی فلان سفارتِ اجنبی قلم بر کاغذ نهاده است، يا متفکرِ وارستهی اصلاحطلبی که نه هرگز سرِ ارادت به درگاهِ اجانب سوده و نه کمترين تقاضايی از مقاماتِ دولتی کرده و نه حتی در بندِ رد و قبولِ عامه بوده است.
نويسندهای که در حال و هوائی چنين قلم برميگيرد، شبيهی بندبازی است که در ارتفاعی سرگيجهآور بر طنابِ باريکی قدم نهاده است، بيآنکه تورِ نجاتی زير پايش باشد يا رشتههای ظريفی پاسدارِ جانش.» {ای کوتهآستينان – بهار کشمير}
مخلص به جرأت میتوانم ادعا کنم که همانطور که مرحوم منتظری به حق ملقب به پدرِ معنوی جنبش سبز شد، مرحومِ شهيد سعيدی سيرجانی نيز میبايست يکی از اولين قربانيانِ «علنی» راهِ آزادگی و آزادیخواهی و پرچمدارِ کوفتنِ کوسِ رسوايی رژيمی دانست به فساد گراييده و از اهدافِ متعالی اوليهی خود منحرف گشته. علاوه بر جسارتِ بيانِ حقيقتِ عريان، گستردگی افق نگاهِ وی به مسائل، نکتهی قابلِ توجه ديگریست که در آثارِ مرحوم سيرجانی به چشم میآيد. او به عکس اکثرِ روشنفکرانِ منتقدِ همعصرِ خود، تنها به نق زدن و انتقادِ بیهدف از حکومت نمیپردازد، بلکه ملت را نيز برای آگاهی از بلايی که بر سرشان آمده و میرود، به انداختنِ گوشهچشمی در آينه دعوت میکند:
«عجيب آنکه در ميانِ ملتی که اهلِ تجسماند و به تعبيرِما مسلمانان بتپرست [هنديان]، اثری از پرستشِ سرانِ مملکت و رهبرانِ ملی ديده نمیشود. و حال آنکه در ايرانِ اسلامی ما پرستيدنِ شهريارِ زمين را از ارکانِ دين پنداشتهاند و فريادِ -شها! مهرِ تو کيش و آيينِماست- به آسمان رساندهاند و بی هيچ احساسِ قبحی گلبانگِ افتخار سردادهاند که -پرستيدنِ نامِ تو دينِ ماست-
نميدانم اين خاصيت حکومت استبدادی است که افراد رعيت را حقير و بيشخصيت و چاپلوس ميپرورد, يا حقارت ذاتی و دنائت جبلی آحادِ ملت است که طبايع سواريپسند را بر مسند -سبحان ما اعظم شانی- مينشاند.
….اين ما ملتيم که با تملقهای نامعقول و مديحهگريهای بتپرستانه سران سياهاندرون مملکتمان را بر سمند فرعونی مينشانيم و معتاد به تملقطلبی و غرورشان ميکنيم, يا اين سران فرومايهی استبدادند که در عروجِ نه چندان دشوارشان بر فلک سروي, به جبران حقارتِ ذاتي, آزادگان وارسته را از خود ميرانند و فرومايهترين غلامان را به خدمت ميخوانند؟ اين طبيعت رذالتپسند سران استبداد است که از ميان سفلهترين چاپلوسانِ حرفهای مقربان خود را بر ميگزينند, يا اين خوی غلامی ما ملت است که حضرت «خواجگي» را با مقالات مطنطن و خطابههای مسجع بر اوج آسمان ميبريم و نردبان رابطهی ملت را از زير پايش ميکشيم؟» {ای کوتهآستينان – با طوطيان هند}
« منصفانهتر قضاوت کنيم. گناه واقعی به گردن مردمی است که چون جوجگانِ در قفسزادهی نه اوجِ آسمان پيموده, نه پر بر بساط کهکشان سوده, افق آرزوهايشان از ميلههای سرد قفس تجاوز نميکند, و به شيوهی سرگشتگان وادی سينا به جای فرعونِ در کامِ نيل فرورفته به گوسالهی سامری روی ميآورند, که ميراث شوم بتپرستی قرنها در عروق و شرائينشان رسوب کرده است و لحظهای فارغ از تحکم جباران زيستن نميتوانند. مردمی که به حکم معتقدات جهالتآميز خود, همه نيروهای اجتماعيشان وقف بتسازی است و لحظاتِ خلوتشان وقف شکايت از بت. بيدل دهلوی بيت تاملانگيزی دارد که: ما و تو خراب اعتقاديم……..بت, کار به کفر و دين ندارد.»
يا به قولِ هادی خرسندی:« ايرانيم و شاه و خمينی ثمراتم ، من عاملِ تکثيرِ ژنِ اين حضراتم!»
از برجستهترين مشخصههای نوشتههای مرحوم سعيدی سيرجانی، استفاده از زبانِ استعاره و کنايه و به قولی آوردن سرّ دلبران در حديثِ ديگران است. او همانطور که در مقدمهی «بيچاره اسفنديار» آورده، پس از خانهنشينی اجباری به «نقّالی» روی میآورد. يعنی نقلِ حکايات و افسانههای تاريخی و مذهبی با چاشنی تفسير و تاويلهای زيرکانه. اينگونه است که وقتی از ضحاکِ ماردوش و معاويه و امير مبارزالدين و شاهاسماعيل سخن میراند مقصودِ خويش را به بهترين وجه ممکن از وصفِ مستبدينِ آزادهکشِ زمانه بدون محدوديت زمانی و مکانی میرساند. او خود با ظرافتِ خاصِ خود در مقدمهي «ضحاکِ ماردوش» به راهی که در آن قدم گذاشته است اشارتی می کند که عاقلان را کفايت است:
« انديشمندانی که پروازِ ذهنشان از آفاقِ زمانه فراتر است و سطحِ فکرشان با پسندِ عوامِ روزگار فاصلهای بسيار دارد بر دو دستهاند: گروهی با تيغِ کشيدهی سخن به جنگِ رويارو با مظاهرِ فساد و ستم برمیخيزند، بدين سودای باطل که با رفتنِ اين و آمدنِ آن اوضاعِ زمانه دگرگون خواهد شد و شهر و ديارشان رشکِ بهشتِ برين. غافل از اين واقعيت که حکامِ ستمگرِ زمانه از مقولهی «نقشِ ديوار» اند، و تا در و ديوار و پی و ستونی نباشد، نقشِ زشت و زيبايی مجالِ ظهور نخواهد يافت. غافل از اين واقعيت که اين جهلِ مرکب و تربيتِ غلطِ تودهی مردم است که مجالِ مناسبی در اختيار جبارانِ خودکامه مینهد برای حکومت کردن و با حکومتِ قهرآميزِ خود ملتی را به خاک و خون کشيدن و در درکاتِ بدبختی فرو بردن………
…اما گروهِ ديگر شيوهي کار و ابلاغِ پيامشان هنرمندانهتر است، که با استتاری رندانه به ميدان میآيند و افکارِ تند و نياتِ بلندِ خود را در لعابِ لطيفی از صنايعِ بديعی و ايهاماتِ شاعرانه میپوشانند، تا هم از خشمِ جباران و غوغای عوام برکنار مانند و مجالِ ماندن و گفتن و بازگفتن داشته باشند، و هم پيامِ خود را دور از تعرضِ معاندان و مدعيان به گوشِ محرمان و مستعدانِ زمانه برسانند و علاوه بر آن نسلهای آينده را از آلامِ روزگارِ خويش باخبر کنند.
اينان به جای آنکه با مظاهرِ بدبختی ملتها به ستيزه برخيزند و در مقابلِ جبارانِ خودکامه با تيغِ قلم قيام کنند، با ملايمتی رندانه به آگاهی و بيداریِ تودهها میپردازند. میکوشند در حصارِ جهل و غفلتی که جامعه را برگرفته است رخنهای کنند و میدانند با هر خراشی که در اين حجابِ نکبتخيز ايجاد کنند خشتی از پایبستِ کاخِ ستم بيرون کشيدهاند.
جهادِ ظريفی به مراتب دشوارتر و موثرتر از خروشِ جانبازانهی گروهِ اول، با جلوههايی گوناگون: از توسل به اشاراتِ صوفيه گرفته تا با تظاهر به میپرستی به جانِ خودپرستیها افتادن، از کليله و دمنه گرفته تا موش و گربه را به صحنهی تمثيل کشيدن، و در هر قدم و قلمی با اشاراتِ عبرتآموز از جهلِ مرکبِ خلايق کاستن.»{ضحاک ماردوش – مقدمه}
چنين است که اسفنديار در پنجهی پرتوانِ وی سمبلی از جوانانِ سادهدل و معتقدی میشود که موردِ استفادهي ابزاری نظامهای ديکتاتوری و فاشيستی قرار میگيرند و رستم و حسين و حافظ و فريدون نمونههايی از نخبگانِ جانبرکفی که مقابلِ جورِ حاکم سرِ تعظيم خم نکردهاند. او در اين وادی با تکيه بر دانشِ عميقی که بر ادبياتِ غنی پارسی دارد، محدوديتی در نقلِ حوادث و تحليلِ شخصيتها ندارد. ببينيد چه زيبا و موجز حينِ بيانِ استبدادِ حکومتِ معاويه به عللِ انحرافِ انقلاب اسلامی و رهبرانش میپردازد:
«شامی که تاريخنويسان رومی و اسلامی به ما معرفی کردهاند چنان محيط استبدادزدهای بوده است که اگر به جای معاويه هر جاهطلب ديگری در آنجا موقعيتی مييافت در هوای صعود بر فلک سروري, مرتکب جناياتی بدتر از معاويه ميشد. امان از ملت استبدادزدهی در اختناقپرورده که ذاتاً بتپرستند و به حکم جهالت خويش تيشه بر بنيان آزادی و حيثيت خود ميزنند و در مداحی و گزافهگويی چنان دواسبه ميتازند که امر بر خود فرمانروا هم مشتبه ميشود…در محيطی چنان, تودهی عوام چنين ميپسندند و معدودی نکتهسنجان و آزادگان چارهای ندارند جز انتخاب يکی از دو سه راه, يا چون ابوذر برآشوبند که: -بايد برون کشيد از اين ورطه رخت خويش-, يا در بيتالاحزان خويش بخزند و به فتوای -ببُر ز خلق و ز عنقا قياس کار بگير- عمل نمايند, و يا چون حقطلبان حقيقتگو سرِ سبز را در کار زبان سرخ کنند و زير شمشير جلادان معاويه لبخند تلخ خود را بر چهرهی بياعتنای مردم بپاشند, که: -من استادهام تا بسوزم تمام-. در محيطهائی چنين, زمين هرگز خالی از بت نيست, «معاويه» برود, «يزيد» ميآيد.»{ای کوتهآستينان – بهار کشمير}
در آستينِ مرقع پياله پنهان کن…
مقالاتِ مرحوم سيرجانی تمثالِ بیمثالی از گزارهی «تاريخ تکرار میشود» مارکس و جملهی حکيمانهی جرج سانتاياناست که «آنها که گذشتهي خويش را به ياد نمیآرند محکوم به تکرار مکرراتاند».
از نظرِ او تاريخِ ديارِ ما سرشار از قالبهای همانندیست که گاه به صورتِ تراژيک و گاهی مضحک تکرار میشوند. اينگونه است که او با نگاهی ژرفانديش به واقعهها و حکايات و افسانههای تاريخی، تصويری جاندار از حال و آينده به خوردِ خوانندگان میدهد. به عنوانِ نمونه تصويری که از دربارِ معاويه و ضرورتِ وی به تکيه بر سرنيزه میدهد را مقايسه بفرماييد با احوالِ حکمرانانِ کنونی جامعه. بعد از وقايع عاشورای ۸۸ بسياری رفتارِ حکومت را «يزيدی» خوانند. ببينيد آن دورانديشِ وارسته چگونه بيست سال پيش در آيينهی تاريخ وقايع را در قالبِ توصيفِ حال و هوای شام پيشبينی کردهاست:
«علتِ اين فراوانی بدخواهان و دشمنان چه بوده است؟ غير از اين است که مردم از حکومت جابرِ او به تنگ آمده بودند، از لشکرکشیهای و جنگهای بیحاصل و پياپیِ او خسته شده بودند، از بهانهتراشیهايش برای مالياتهای نامعقول و غيرشرعی به خاکِ سياه نشسته بودند، از تجاوزات و تعدياتِ عمال و عزيزکردههايش جان بر لب بودند، از نطقهای مبلغانِ خودفروختهای که در نهايت وقاحت منبر و محراب را قبضه کرده بودند و هر دم و ساعت دروغِ وقيحانهای تحويلِ خلايق میدادند و مردی چون علی را مرتد و خارجی قلمداد میکردند خونشان به جوش آمده بود؟
در چنين حال و هوايی است که کوچه و بازارِ شام برای «جنابِ خلافتمابی» تبديل به مهلکه میشود، و بايد هم بشود. استبدادِ فاسدی که خودش را به زور بر مردم تحميل کرده، چارهای ندارد جز سنگر گرفتن در حصارهای گوشتی و تکيه زدن بر لبهي تيز سرنيزهها.
خدايی که «معاويه» و همفکران و همسليقههای معاويه در طولِ قرون و اعصار ساختهاند و به جانِ مردم انداختهاند با خدايی که قرآنِ ما و انجيلِ مسيحیها و توراتِ يهودیها به مردم شناساندند از زمين تا آسمان فاصله دارد»{ای کوتهآستينان – بهار کشمير}
در همين راستا بازخوانی گوشهای از شرحِ او بر احوالاتِ مردمِ ستمپذير در زير سلطهی ترکمانانِ قزلباشِ تحتِ فرمانِ حکومت شاه طهماسب در کنارِ نقلِ سرنوشتِ محتومِ حاکمِ بخارا برای تلنگر به ذهنهای بيدار خالی از لطف نيست:
«مردم پس از سلطهی قزلباشان بر دو دستهاند: معدودی که دست ترکمنهای غارتگر را خواندهاند، اما عافيتطلباند و گريزان از مقاومت و مبارزه که خطراتش مسلم است و نتايجش نامعلوم؛ و اکثريتی سادهلوح و خوشباور که به نرمی موم دستافشار در پنجهی تزوير زبانبهمزدانِ دين به دنيا فروخته گرفتارند و بيتوجه به شواهد محسوسی که از تزوير و ريا ديدهاند، جماعت ترکمن را ياران امام زمان ميپندارند و تن به هر تجاوز و تحميلی ميسپارند.
هشياری ملتی چنين گرفتار جهل و جنون بدين سرعت و سادگی ميسر نيست. بايد سالها بگذرد و فشار فقر و ناامنی افزونتر شود و قلمرو اجحاف و زورگويی قزلباشان وسعت گيرد تا ذهن منجمدشان تکانی بخورد. بايد سرداران قزلباش چون سگانِ بر لاشه افتاده بر سر غنايم با هم بجنگند تا مردم بفهمند ايمان مريدان ولی امرالله در چه حدی از خلوص و فداکاری است….بايد مرشد کامل همه برادران و برادرزادگان خود را قتل عام کند تا خلايق ببينند اجاقزادهی والامقام برای حفظ تاج و تختش مرتکب چه قساوتهايی ميشود؛ بايد به چشم خود شکنجه و مرگ هزاران تن از هموطنان خويش را زير چماق و شمشير ترکمان قساوتپيشه ببينند تا بفهمند چه بلايی بر سرشان آمده است….بايد با مهاجرتهای دستهجمعی عرصه ايران از وجود مردان کارآمد و هنرمندان چابکدست و فضلای وسيعالصدر خالی ماند، تا مردم غم بيفرهنگی را احساس کنند.»{مقدمه وقايع اتفاقيه}
قزلباشان را در عباراتِ فوق با «سرانِ سپاه» و فرمانروا را در تفسيرِ زيرين با «ولايت فقيه» جايگزين کنيد تا طنزِ تلخِ تاريخ آشکارتر شود:
«در آشفتهبازاری چنين، همه دزدان آشوبطلب پيرامون مرکز قدرت حلقه زدهاند و همه جهدشان مصروف اين است که از يکسو به تحکيم حصار نفوذناپذيری که بر گرد فرمانروا کشيدهاند پردازند و از سوئی ديگر با چاپلوسيهای آزمندانهی خويش هر لحظه بر باد و بروت امير بيچاره بيفزايند و او را بيآنکه خود خواسته باشد بر مسند فرعونی نشانند و امر را بر مردکِ مفلوک چنان مشتبه کنند که نگاه رضايتی بر پشم و پوست رنگين خود بيفکند و با فرياد-اين منم طاووس عليين شده-، خم رنگرزی چاپلوسان را ناديده بگيرد….. بت اعظم، مثل هر آدميزادهای اعمال خود را عين صواب ميبيند و طريقت خود را صراط مستقيم. کمتر ديکتاتوری در تاريخ ميتوان يافت که برای جنايات خويش توجيهاتی نداشته باشد و بدين پندار گردن ننهاده باشد که من شبان گوسفندانم، اگر آزادشان بگذارم چنين و چنان ميشوند….اين چنين، جبرِ تاريخ و غفلتِ ملت و حرصِ توانگران و ظلمِ حکومت، سرنوشت ناگزير «مردمِ بخارا» را رقم زد و بر فرهنگ و مليت و استقلالشان خط بطلان کشيد، و به راستی اگر عاقبتشان جز اين بودی عجب نمودي….به يک گردش چرخ نيلوفری علائم مرزی درهم ميشکند و در پی اين حادثه، علاوه بر مرز جغرافيائي، مرزهای به مراتب مهمتر سنت و فرهنگ و زبان ملی نيز پامال هجوم همسايهی قدرتمند ميشود.»{يادداشتهای صدرالدين عينی – مقدمه}
مبارزه و پرتوافشانی وی البته که به زوايای تاريک استبداد محدود نمیماند و فرهنگِ جامعه و روش و منش ملتها بالاخص ايرانيان را نيز دربرمیگيرد. به عنوان مثال در کتابِ ارزنده «سيمای دو زن» در قالبِ تحقيقی ادبی به ريشهيابی افولِ حقوقِ زنان در سرزمينِ ايران میپردازد و به شيوايی هرچه تمامتر با مقايسهی دلدادگی شيرين و خسرو و عشق سوزناک و مريضگونهی ليلی و مجنون و توصيفِ امپراطوری ايران در کنارِ قبيلهي صحرانشينِ ليلی، افولِ ارزشهای اخلاقی را پس از حملهي اعراب به بحث مینشيند:
«ليلی پروردة جامعهای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمة انحرافی میپندارد كه نتيجهاش سقوطی حتمی است در دركات وحشت انگيز فحشا؛ و به دلالت همين اعتقاد همة قدرت قبيله مصروف اين است كه آب و آتش را _ و به عبارتی رساتر آتش و پنبه را_ از يكديگر جدا نگه دارند تا با تمهيد مقدمات گناه، آدميزادة طبعا ظلوم و جهول در خسرات ابدی نيفتد. در محيطی چنين يك لبخند كودكانه ممكن است تبديل به داغ ننگی شود بر جبين حيثيت افراد خانواده و حتی قبيله. در اين ريگزار تفته بازار تعزير گرم است و محتسب خدا نه تنها در بازار كه در اعماق سيه چادرها و پستوی خانهها. همة مردم از كودكان خردسال مكتبی گرفته تا پيران سالخوردة قبيله مراقب جزييات رفتار يكديگرند.
اما در ديار شيرين منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نيست. پسران و دختران با هم مینشينند و با هم به گردش و شكار میروند و با هم در جشنها و ميهمانيها شركت میكنند. و عجبا كه در عين آزادی معاشرت، شخصيت دختران پاسدار عفاف ايشان است، كه بجای ترس از پدر و بيم بدگويان، محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خويشتن قايلند….. دنيای شيرين دنيای گشادة بی پروايیهاست، دنيايی است كه جزيياتش با يكديگر هم آهنگی دارد. شيرين دست پروردة زنی است كه زمردان بيشتر دارد سترگي، دختر ورزشكار نشاططلب طبيعت دوستی است كه بر اسبی زمانه گردش و انديشه رفتار برمینشيند و با جماعتی از دختران هم سن و سال خويش_ كه -ز برقع نيستشان بر روی بندي-، و هر يك با فنون سواركاری و جنگ آوری و دفاع از خويش آشنايی دارند به چوگان بازی میرود. دختری كه در چونين محيطی باليده است در مورد طبيعی ترين حق مشروع خويش_ يعنی انتخاب شوهر_ نه گرفتار حيای مزاحم است و نه در بند ريای محبتكش. آخر در محيط او هيچ دختری را به جرم زيباييش به قناره نكشيدهاند و به جرم نگاه محبتی به زندانسرای حرم نسپردهاند و داغ بدنامی و رسوايی بر جبين بختش ننهادهاند، تا او بترسد و عبرت گيرد.
اما در حرمسرای پدر ليلی اساس كارها بر پوشيده كاری است،….. و از آن عجب تر زندگی سراسر تسليم ليلی است خالی از هر تلاشي. از مكتب خانهاش باز میگيرند و در خانهای بام و در بسته زندانيش میكنند بیآنكه اعتراضی كند و فريادی به شكوه و شكايت بردارد..»{مقدمه سيمای دو زن}
ملاحظه فرموديد شباهتهای قبيلهي ليلی با مصائبِ زنانِ سرزمينمان و انحطاطِ مردمانمان را؟ گويی بازخوانی نتيجهگيری شعرِ کوبندهي ايرج ميرزاست دربارهی افراط در حجابِ ظاهری و به بوتهی فراموشی سپردنِ عفافِ باطنی:
حجاب زن که نادان شد چنين است
زن مستوره و محجوبه اين است
به … دادن همانا وقع نگذاشت
که با روگيری الفت بيشتر داشت
چون زن تعليم ديد و دانش آموخت
رواق جان به نور بينش افروخت
به هيچ افسون ز عصمت بر نگردد
به دريا گر بيفتد تر نگردد
چو در زن عفت و آزرم بينی
تو هم در وی بچشم شرم بينی
به يک باره جان در ستم سوختن، مرا بهتر از با ستم ساختن
همانگونه که اشاره رفت از خصوصياتِ بارزِ مرحوم سيرجانی ديدِ وسيعِ وی به وقايعِ اجتماع با تکيه بر تاريخِ کهنِ ايران و بهرهگيری از ادبياتِ غنیِ پارسیست. او در اوجِ فضای چماق و رعب و اختناق انگشتِ اتهام را تنها به سوی حکومت نمیگيرد و ملتِ مستبدپرور و ستمکشِ ايران را نيز در کورانِ وقايع بیتقصير نمیداند. اين خطابهی گزندهی وی راجع به احوالِ افراط-تفريط-گونهی ملتِ ايران را که از زبانِ چندربهانِ هندی بيان کرده در اين زمينه قابلِ توجه و عبرت است:
«شما ايرانيها مظهرالعجايبيد، علمای طراز اولِ مذهبتان پيشوای مشروطهخواهی ميشوند و هوادار نظام قانونگزاری به شيوه فرنگ، در ميادين مرکزی پايتختتان همدستان مرد مجهولالهويهی خارج از مذهبی اعلمِ علمای زمان را بر دار ميکشند و جماعتی از به اصطلاح شيعيان پای دارش هلهله ميکنند، فرزند همين مجتهدی که در راه حفظ نظام شريعت سر باخته, هوادار دو آتشه مشروطه و آزادی ميشود, و فرزند او علَمِ الحاد کمونيستی برميدارد. هنرمند موسيقيدانتان رئيس شکنجهگران عهد رضاشاهی است و مطبوعترين خوانندهی روزگارتان عضو ساواک آريامهري. جلاد بيرحمی که در رژيم شاهنشاهيتان سالها رئيس ساواک و عامل مستقيم خفقان و استبداد بوده است از فرستندهی عراق مردم را به آزاديخواهی و قيام بر عليه استبداد دعوت ميکند……جوانانی که در کشور اسلامی خودتان درس خواندهاند, رها از قيود مذهبی به هزار فسق و فجور آلوده ميگردند, و پسر بچههايی که به آمريکا ميفرستيد پس از ده بيست سالی اقامت در ديار کفر تبديل به مسلمانهای دو آتشه ميشوند. آستينپارههای يقهچرکينتان خصم سوسياليسماند و شاهزادگان سرمايهدار غرق ناز و نعَمتان هوادار کمونيسم…….يک روز «رئيس و مجلس و فايده» را تبديل به «فرنشين و کنگاشستان و هوده» ميکنيد و روزی ديگر دانشجويان رشتههای فيزيک و رياضی را به خواندن قصايد امروءالقيس و متنبی واميداريد. ملتی هستيد که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران در شهر کرمان هجوم ميبريد که تا همين ديروز برای ديدن صحنههای کذائی جشن هنر در خيابان زند شيراز از سر و کول هم بالا ميرفتيد.از يکسو دانشمندان و متخصصانتان آواره اقاليم غربتاند و دست گدائيشان دراز, و از سوئی ديگر دعويهای خودکفائی صنعتی و استقلال فرهنگيتان گوش عالم را کر کرده است!»{ای کوتهآستينان – با طوطيانِ هند}
او بود که به جدّ بر اين عقيده بود که:
«در جامعهی سالم اگر کسی بتواند با عملگی حقوق حداقلی درآورد، محال است برای دوبرابر آن حقوق تن به قوادی بسپارد. در همچو دياری محال است فلان استادِ دانشگاه يا قاضی دادگستری شغلِ شريف و افتخارانگيزِ خود را رها کند و با حقوقی دوبرابرِ آن تن به جاسوسی و خبرچينی بسپارد.
در هر کشوری که ديديد مزدِ خبرچينها و شکنجهگران و جلادها چيزی در حدِ حقوقِ مشاغلِ محترمِ معمولی است، يقين داشته باشيد که سطحِ اخلاق و وجدان در آن مملکت خيلی فروافتاده است.»{مقدمه در آستين مرقع}
محيط استبدادزده و جامعهی فاسد علاماتی دارد, مشخصاتی دارد. يکی از بارزترين نشانههايش اينکه خلايق در بند کيفيتها نيستند, در شوق رسيدن به هدف, وسواسی برای انتخاب وسيله به کار نميبند. نگاهی به مبارزات اجتماعی در همين «کشورهای دوروبرتان» بيندازيد و ببينيد رقيبهای سياسی چه داغهای سياهی بر جبين يکديگر مينهند و چه نسبتهائی به هم ميدهند. از دزد و ملوط و زنباره و حرامزاده گرفته تا عامل اجنبی و قاتل و جنايتکار. در همچو محيطهائی مرد سياسی نه در بند مفهوم کلمات است و نه شوق رياست برايش مجالی باقی گذاشته است. {ای کوتهآستيان – بهار کشمير}»
او را به روشنی ميتوان تصور کرد که چه تلخندی بر لبان خستهی خود مينشاند هنگامی که چند سال بعد در جريدهی دريدهی عصر دربارهی خود ميخواند که:
«تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ معلمِ سادهای بيش نبود. پس از تشکيلِ ساواک با آن سازمان ارتباط برقرار کرد (کيهان اسفند ۷۲) . کسی که دارای ماهيتی شناخته شده و وابسته به تفکراتِ استعماری است (جمهوری اسلامی شهريور ۶۸) وی از به اصطلاح روشنفکرانِ ناسيوناليستی است که در سالهای قبل از کودتای۲۸ مرداد در حزبِ توده فعاليت داشت و بعد از کودتا به جرگهی قلم به مزدهای دربار پيوست (شماره ۹۴ خبرنامه فرهنگی و اجتماعی سازمان تبليغات اسلامی)»
تهمتهای بيشمار و بيشرمانه از رسانههای متعددِ حکومتی در اواخرِ دههی شصت و اوايلِ دههی هفتاد به جانبِ او روانه شد. اويی که تنها جرماش اين بود که با نثرِ والا و پاکِ خويش بدونِ هراس از مرگ اسرارِ رياکاری کسانی را هويدا میکرد که زيانِ کسان از پیِ سودِ خويش جسته و وقيحانه دين را دستاويزِ قدرتطلبی خويش قرار میداده و میدهند.
آری اين چنين بود که مثلثِ زر و زور و تزوير تابِ استقامت و افشاگریهای وی را نياورد و اين نويسنده، محقق و استادِ دانشگاه را به جرمهای مضحک و نامربوطی همچون «دريافتِ مبالغِ هنگفتی از عواملِ ضدّ انقلاب در خارج، همکاری با افسرانِ عضوِ ساواک، شرکت در کودتای نافرجامِ نوژه، عضويت در شبکهی قاچاقِ موادّ مخدر و خريد و فروشِ مشروباتِ الکلی» متهم کرد و حکومت برای آنکه ميخ را محکمتر کوبيده باشد و کوسِ رسوايی خود را بلندتر فرياد کرده باشد اتهامِ وقيحانه لواط را هم به اين ليستِ بلندبالا افزود تا به خيالِ خود وی را قبل از شهادتی که در زيرِ شکنجه در انتظارِ وی بود، پيش عوام بیآبرو کرده باشند.
بگذريم که هدف از اين يادداشت نه شرحِ مطول و نه تحقيقی مفصل پيرامون آثارِ گرانقدرِ وی و سياهکاریهای حکومت در قبالِ آثارِ افشاگرانه او، که ذکرِ خيریست از مردی که در کورانِ ظلمِ حکومت و جهلِ ملت، با سلاحِ ادبيات و تاريخ به جنگِ رياورزانِ شريعتسوزِ زمانه رفت و عمرِ گرانمايه در اين کارِ ارزشمند نهاد. باشد که نسلِ سبزِ جوان منشِ والا و سرِ نترس و حقارتگريزِ وی را سرمشقِ مبارزاتِ حقطلبانهی خود قرار دهند.
شايد البته بد نباشد که در اين يادنامه از طبعِ روانِ وی در سرودنِ اشعارِ انتقادی و طنز نيز سخنی مختصر آورده شود، هرچند که آوردگاهِ اصلی آن مرحوم در نثرِ سليس و متين و موزون بود که هم به مذاقِ نخبگان نيک مینشست و هم جانِ عوام را به دور از صنايع مغلق ادبی سيراب می کرد. مثلاً عباس ميلانی در رابطه با هنرِ نثرنويسی وی آورده است که « راستی تجسمِ نثریست سهل و ممتنع. به روانی رودی زلال و پرباری دريايی بیکران. نه اطنابِ ممل دارد و نه ايجازِ مخل. عاری از تعقيد و پر از اشاراتِ تاريخی، فلسفی و ادبیِ رندانه است. عالم و عامی نثرش را میپسندند. يکی از جزالت و روانیاش لذت میبرد و آن ديگری هزارتوی اشاراتِ زيرکانه اش را ستودنی میيابد. طنز و هزلی تلخ و شيرين، همراه با شگردهای روايی بديع چاشنی نثرشاند.» {از شيخ صنعان تا مرگ در زندان}
با اين حال اجازه بفرماييد چند بيتی از شعری که وی به منوچهر در بابِ احوالِ خود در کورانِ حوادثِ پس از انقلاب نوشته را برای آشنايی با سبک وی و طنزِ تلخِ قلمش بياورم:
«باری ای عارفِ خجستهضمير
حالِ ما اين بود: بنال و بمير!
نه که هم اذنِ نالهمان ندهند
جز به مردن حوالهمان ندهند
بارِ ديگر به تختگاهِ کيان
تکيهزن گشته يعربِ قحطان
مستقر شد به زورِ حزبالله
آيتالله به جای شاهنشاه
کرده اين قومِ سفله را منتر
دزد و شياد و شيخِ افسونگر
نومسلمان شدند و مومن نيز
دلهدزدانِ حزبِ رستاخيز
همه خواهانِ اجر و مزد شدند
نيمهدزدان، تمامدزد شدند
…..
نه عزيزِ دلم به عشقِ وطن
خويش را در بلا و غم مفکن
وطن از فيضِ همدلان وطن است
ورنه محنتسرای مرد و زن است
وطن از اشتراکِ فرهنگ است
نه در و دشت و نه گل و سنگ است
مسکنِ امنِ دزدها اينجاست
وطنِ زنبهمزدها اينجاست
هوسِ ريش و پشم اگر داری
سوی ايران روانه شد باری!
تا ببينی چه سان گرفتاريم
تا ببينی چه عالمی داريم
چون خرِ آرزوی دم کرده
دم نجسته، دو گوش گم کرده!
ديگران پرکشان به اوجِ فضا
ما و حيض و نفاث و استبرا
خويش را همطرازِ خر کرده
دزد را پاسبانِ زر کرده
نز جهان کام و نی اميدِ بهشت
کافرِ مفلسيم و قحبهي زشت»
جای بسی تاسف است که با وجود آزادی نسبی پس از دوم خرداد و چاپ برخی از کتابهاي آن مرحوم، نسلِ جوان چنان که شايسته و بايستهست او را نميشناسد. شايد نامِ او را هر از چندگاهی در مقالات مربوط به قتلهای زنجيرهای به کوشش آزادگانی چون عمادالدين باقی ديده باشد، با اين وجود داستانِ مرارتها و سرنوشتِ تلخش حتی از ديگر قربانيانِ مظلومِ اين فاجعه نيز کمتر در صفحهی جرايد نقش بسته است.
قصور البته نه از جوانِ قرنِ بيست و يکمي، که از مايیست که يا زبانبريده به کنجی نشسته صم بکم با فريادِ «چه حاصل اگر خامشي بشکنم؟ که ياران در اين دشت , تنها منام!» نظارهگر بازيهای چرخ غداريم و با تکرارِ مکرراتی همچون «خانه از پايبست ويران است» سعد و نحسِ ايام را به تاثيرِ زهره و زحل واگذاشتهايم. اميد دارم که اين يادداشت بهانهای گردد که نويسندگان و محققين و آزادمردانِ اين ديار بيشتر از او و ميراثی که برای ما و نسلِ جوان گذاشته است بنويسند تا تلاشی که وی برای نمايشِ پليدیهای حکومت و جامعه کرد بیسرانجام نماند. يادداشت را با تکههايی از آخرين نامهها و وصيتنامه او خطاب به ملتِ ايران (*) به پايان میبرم
شباهتهای اين نامه با بيانيههای اخير آقايان کروبی و موسوی از طنزهای تلخِ تاريخ است و نشانگرِ جلو بودنِ آن بزرگمردِ وارسته از جامعهی خود:
« نگرانیام از اين است که مبادا لباسِ مقدسِ روحانيت وسيلهی کسبِ مقام و جمعِ مال گردد و حربهی تکفير برای سرکوبِ آزادگان گرفته شود و بر اثرِ آن موجِ منحوسِ ريا و تزوير جامعه را فراگيرد و علفِ هرزهی فساد عرصه را بر گلِ تقوی تنگ کند و تزلزلِ ايمانِ مردم به مبدأ و معاد باعثِ سقوطِ حتمی مردم به درکاتِ انحطاطِ اخلاقی شود، که سلطنتِ ايمانخوارگان به مراتب زيانش از سلطهی آدمخواران بيش است. {نامه به دادگاه کيفری}
بنده البته شخصا در صحت و دقت نوشته هاي كيهان، و شرف و تقواي مديرانش، شكي ندارم؛ كه، اين موسسه عظيم جزو غنايم بيت المال است و حجه الاسلام با فضيلت صاحب صلاحيت البته متديني كه بر مسند رياستش تكيه زده، منتخب مستقيم مقامات عاليه اي است كه مي خواهند اسلام را درسرتاسر جهان گسترش دهند و صحنه عالم را از لوث حقه بازيها و تزويرها و دروغها و مردم فريبيها و ضعيف آزاريها پاك كنند.
اگر در ايران امروز گروه بي تقواي مردم فريبي حكومت را قبضه كرده بودند كه براي تحكيم موقعيت خويش و ادامه غارت به سركوب آزادگان مي پرداختند، در افشاگريهاي كيهان جاي ترديد و شبهه اي باقي بود. اگر دار و دسته اي دانسته يا نادانسته كساني را به قصد قرباني در مقدم استاليني ديگر و هيتلري ديگر برگزيده بودند، شايد از جان گذشته اي به خود حق مي داد مطالب كيهان و نشريات همزبانش را نوعي ترور شخصيت تلقي كند، كه از مقدمات لازم ترور اشخاص است. تا اگر شخص مورد نظر به تير غيبي گرفتار آمد، يا در تصادمي شرش كنده شد، يا شكنجه و اعدامش لازم گشت، اذهان عمومي آماده استقبال همچو خبري باشد و از تلف شدن وجود فاسدي فرياد اعتراضي برنخيزد….
دعايم [در حق تمامی هموطنان] اين است كه:
از حضرت احديت می خواهم كه عشق به مقام و منصب چنان كر و كورتان نكند كه ناله مظلومان را ناشنيده گيريد و جور ظالمان را ناديده.
…. اگر به مقام و منصبی رسيديد، مگسپرانان شاهينساز ملك جم چنان هالهی تقدسی پيرامونتان ايجاد نكنند كه زير سوال بردن اعمالتان جرمی در حد ارتداد باشدِِِ
…اميدوارم كه گرفتار شريعتمدارانی نشويد كه انگشت در جهان كرده و ملحد می جويند و برای ارعاب منتقدان چماق تكفير می گردانند.
و در خاتمه…….الهی صدای چكمهی فاشيسم بنحوی گوش نازنينتان را نيازارد كه مجبور شويد از جان خود مايه بگذاريد و برای بيداری ملت به استقبال اجل محتوم رويد.»
روحِ بلندش شاد و يادش گرامی
پايان
پيوست:
خلاصه شرح حال:
علی اکبر سعيدی سيرجانی، اديب، پژوهشگر، استاد و نويسنده توانای ايرانی در تاريخ بيست آذر ماه ۱۳۱۰ در سيرجان متولد شد. چکيدهای از فعاليتهای وی عبارت است از: همکاری با بنياد فرهنگ ايران (از آغاز تاسيس توسط دکتر خانلری)، تدريس در دانشکده های ادبيات و پژوهشکده بنياد همکاری در تاليف لغتنامه دهخدا (حرف ن و قسمتی از حرف م)، گردآوری و تصحيح کتابهای تفسير سور آبادی، تاريخ بيداری ايرانيان، ذخيره خوارزمشاهی، وقايع اتفاقيه و يادداشتهای صدرالدين عينی و نگارش مجموعه مقالات در کتبِ متعددی همچون آشوب يادها، در آستين مرقع، ای کوتهآستينان، ته بساط و بازخوانی داستانهای ادبی در کتابهای سيمای دوزن، ضحاکِ ماردوش و بيچاره اسفنديار. مقاله «شيخ صنعان» وی که در قالبِ روايتِ حکايتِ شيخِ صنعان به فسادِ تدريجی دارندگان قدرتِ مطلقه میپرداخت و در مجلهی نگين چاپ میشد نيز خود به تنهايی ارزش چندين کتاب را دارد.
پيش از انقلاب مقالات وی بيشتر حولِ معضلاتِ اجتماعی و فرهنگی و تحقيقاتِ ادبی بود و پس از انقلاب عمدهی تمرکز وی بر افشای ماهيتِ استبدادِ مذهبی، ريشهيابی عللِ آن و بازخوانی هوشمندانهي تاريخ به نحوی که آينهای از احوالِ وقتِ حکومت باشد. پس از نامهنگاریهای وی به مقاماتِ بالای جمهوری اسلامی پيرامون ظلمی که به وی و خانواده و کتابهای از انتشار و توزيع بازماندهاش میرفت، در اسفندماه سال 1372 به اتهاماتِ مضحکی نظيرِ خريد و فروشِ موادِ مخدر، لواط و همکاری در کودتای نوژه دستگير و پس از چندين ماه بیخبری مطلق و پخش اعترافاتِ تلويزيونی، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در ۴ آذر ماه ۱۳۷۳ مرگ او را در روزنامه های رسمی اعلام نمود. مطابق شواهدی نظير اعترافات امیرفرشاد ابراهیمی و عدم اجازه حکومت برای کالبدشکافی، سعيدی سيرجانی در تاريخی ميان نيمه تير ماه ۱۳۷۳ تا آذر ماه همان سال به دست عوامل وقتِ وزارتِ اطلاعات جمهوری اسلامی در بیپناهی مطلق به قتل رسيد. باشد که آخرين اثر وی که تفسيری از قيامِ کربلا بود روزی از بايگانی وزارت اطلاعات برون کشيده شود تا دمِ خروسِ يزيديانی که خود را در جامهی حسين به ملتی عامی انداختهاند بيش از پيش برون زند.
(منابع و اطلاعات عمدتاً برگرفته از سايت سعيدی سيرجانی)
اين يادداشت ابتدا در اواخر سال 88 در تارنمای خودنویس در سه قسمت منتشر شده بود که در اینجا بازنشرش میکنم.