فیلم V for Vendetta یا به عبارتی «خ، مثل خونخواهی» از بهترین فیلمهای چند سال اخیر بود که سعادتِ دیدناش را پیدا کردم.
فیلم با زبانِ زیبای استعاری واقعیاتِ تاریخی و سیاسی و اجتماعی را درهمآمیخته و صحنههایی بدیع برای تماشاگر رقم میزند. شاید واشکافی برخی جملات و موقعیتها برای عزیزانی که دنبال فیلمی غیر از کلیشههای مرسوم هالیوودی و عمیق میگردند پر بدک نباشد.
خ مثلِ خونخواهی حکایت به فساد کشیده شدن قدرت در پناهِ برپایی امنیت و بیخیالی ملت است. ملتی که افسارِ خویش به دستِ سودجویانیِ فرصتطلبی میدهد که با شعارهای توخالی و فریبنده تنها آتشِ کینههای خود را فرومیناشنند و کیسهی طمع خویش میانبازند. روایتی مدرن از جامعهای رو به انحطاط است که وجدانِ آگاهاش (در نقشِ V ) هرچند کورسویی میزند، لیکن مدتهاست به زبالهدانِ تاریخ سپرده شده است.
V یا «خه» در چونان حال و هوایی مظهرِ طغیان در قبالِ نظمِ ملعونِ کنونیست. اوست که در ابتدای فیلم در خلالِ خطابهای کوبنده مانفیستِ خود را بیان میکند و به Evey که نمادِ مردمِ خوکرده به ظلم است و مستعدِ سرکشی، میگوید:
«وقتی آدم مدتِ مدیدی نقاب بر چهره نهد، طبعاً فراموش میکند که در ابتدا چه بوده و از کجا آمده است»
زبانِ استعاری فیلم در گوشهگوشهی داستان خودنمایی میکند. حکومت مشغولِ تولید و گسترشِ «ویروس»ی است که آن را ابتدا بر روی «زندانیانِ سیاسی» امتحان میکند. و چه ویروسی مرگبارتر از خزیدن در پناهِ ایدئولوژی برای بسطِ قدرت و بگیر و ببند با تمسک به حربهی کهنه اما قوی گسترشِ امنیت! اینجاست که کار به جایی میرسد که حتی پخشِ موسیقی در ملاء عام و داشتنِ آثارِ هنری ممنوع میشود و تردد در شهر در تاریکی شب محدود. و کارِ برپایی امنیت به دستِ سفلگانی سپرده میشود که از تجاوز به دختری بیپناه که تنها جرماش دیر رفتن به منزل است نیز ابایی ندارند. لجن فراگیر شده است.
در این میان لیک «خه» کورسوی امیدِ خلایق است. شخصیتی که به قولِ خودش نه از پوست و گوشت، که از آرمان نشأت گرفته است و از بین رفتنی نیست.
نکتهی جالب صداقتِ وی با خود و دیگران در بیانِ حقایقِ تلخ است. V در شوی تلویزیونی خود با ذکرِ خلاصهای از مصیبتی که بر جامعه میرود و تاریخچهی اضمحلالِ بنیانهای اخلاقی و اجتماعی سوالی را نسبت به بینندگان مطرح میکند که «چه کسی مقصر است؟» و جانِ کلامِ فیلم اینجاست. او مانندِ سیاسیون و ژورنالیستهای موجسوار، غرب و شرق و عرب و ترک و توطئههای دشمنان را علت نمیداند. تنها سخناش به جماعتِ چشم بر صفحهی نمایش دوخته، یا به عبارتی مردمِ لایههای مختلف جامعه در پاسخ به آن سوال اینست: «دنبالِ مقصر میگردید؟ یافتناش کارِ صعبی نیست، کافیست در آینه بنگرید!» و این آغازیست بر پایانِ عصرِ استبداد و فاشیست. زمانی که خلق به انتقاد از خود و بررسیِ رفتارشان نشینند و گذشته را با وضعیتِ حال سنجند. ملتی که جویای پیشرفت و تعالیست ایرادهای «خود» را مییابد و رفع میکند، نه آن که خود را هماره در آینهی عصمت و طهارت بیند و دربهدر لابهلای صفحاتِ تاریخ دنبالِ مقصر خارجی و داخلی بگردد تا تمامی کاسهکوزهها را بر سرش خرد کند و کامِ دلی از فلک به خیالِ خویش بستاند.
V یا «خه» در چونان حال و هوایی مظهرِ طغیان در قبالِ نظمِ ملعونِ کنونیست. اوست که در ابتدای فیلم در خلالِ خطابهای کوبنده مانفیستِ خود را بیان میکند و به Evey که نمادِ مردمِ خوکرده به ظلم است و مستعدِ سرکشی، میگوید:
«وقتی آدم مدتِ مدیدی نقاب بر چهره نهد، طبعاً فراموش میکند که در ابتدا چه بوده و از کجا آمده است»
زبانِ استعاری فیلم در گوشهگوشهی داستان خودنمایی میکند. حکومت مشغولِ تولید و گسترشِ «ویروس»ی است که آن را ابتدا بر روی «زندانیانِ سیاسی» امتحان میکند. و چه ویروسی مرگبارتر از خزیدن در پناهِ ایدئولوژی برای بسطِ قدرت و بگیر و ببند با تمسک به حربهی کهنه اما قوی گسترشِ امنیت! اینجاست که کار به جایی میرسد که حتی پخشِ موسیقی در ملاء عام و داشتنِ آثارِ هنری ممنوع میشود و تردد در شهر در تاریکی شب محدود. و کارِ برپایی امنیت به دستِ سفلگانی سپرده میشود که از تجاوز به دختری بیپناه که تنها جرماش دیر رفتن به منزل است نیز ابایی ندارند. لجن فراگیر شده است.
در این میان لیک «خه» کورسوی امیدِ خلایق است. شخصیتی که به قولِ خودش نه از پوست و گوشت، که از آرمان نشأت گرفته است و از بین رفتنی نیست.
نکتهی جالب صداقتِ وی با خود و دیگران در بیانِ حقایقِ تلخ است. V در شوی تلویزیونی خود با ذکرِ خلاصهای از مصیبتی که بر جامعه میرود و تاریخچهی اضمحلالِ بنیانهای اخلاقی و اجتماعی سوالی را نسبت به بینندگان مطرح میکند که «چه کسی مقصر است؟» و جانِ کلامِ فیلم اینجاست. او مانندِ سیاسیون و ژورنالیستهای موجسوار، غرب و شرق و عرب و ترک و توطئههای دشمنان را علت نمیداند. تنها سخناش به جماعتِ چشم بر صفحهی نمایش دوخته، یا به عبارتی مردمِ لایههای مختلف جامعه در پاسخ به آن سوال اینست: «دنبالِ مقصر میگردید؟ یافتناش کارِ صعبی نیست، کافیست در آینه بنگرید!» و این آغازیست بر پایانِ عصرِ استبداد و فاشیست. زمانی که خلق به انتقاد از خود و بررسیِ رفتارشان نشینند و گذشته را با وضعیتِ حال سنجند. ملتی که جویای پیشرفت و تعالیست ایرادهای «خود» را مییابد و رفع میکند، نه آن که خود را هماره در آینهی عصمت و طهارت بیند و دربهدر لابهلای صفحاتِ تاریخ دنبالِ مقصر خارجی و داخلی بگردد تا تمامی کاسهکوزهها را بر سرش خرد کند و کامِ دلی از فلک به خیالِ خویش بستاند.
یکی از صحنههای موردِ علاقهام علاوه بر نمایشِ تلویزیونی «خه» خطابهی وی در ابتدای فیلم نسبت به ایویست. «خه» در دیالوگی طولانی به صورتِ هنرمندانه دلیل نامگذاری خود و نفسِ پوشیدنِ نقاباش را شرح میدهد. در نسخهی اصلی، کلمات به عمد با V شروع میشوند که دلیلیست بر نامی که وی برای خویشتن برگزیده است. سعی کردم این تکه را با تحریف و بسط و تغییراتی ناگزیر به زبانِ شکرشکنِ پارسی برگردانم به طوری که با اسم «خ» برای «خونخواهی» هماهنگ باشد.
نتیجه آنکه میبایست همان تاکیدی که بر حرفِ V در سخنرانی وی بود، بر حرفِ «خ» نیز در نسخهی فارسی اعمال میشد. این است نتیجهی ممارستِ حقیر در برگرداندنِ آن متن:
«مقابلتان، مبارزی خسته، خاضعانه نشسته که از سویی زخمخوردهی خلجاناتِ بخت است و از دگرسوی خلافکاری سرسخت.
این نقاب بر رخِ وی نه با طیبِ خاطر، بلکه خاطرهآفرینِ آخرین بقایایی از خروش خلایق است که طی خفقان مزمن به خرناسه بدل گشته، خلقی مسخگشته و خوابرفته در قبالِ خفقان و خامشیگزیده در وانفسای خطرِ خانمانسوزِ انحطاط.
در این خطه که زمانی خلیفهی فاتحِ خیبرش از ربودنِ خلخالی ناچیز غرقِ خشم میشود و خاطرش از خوف خدا مکدر، کنون خیرخواهان از سمت خلع و در زجر و خواریاند و خُدعهگران، خیمهزده بر تختِ قدرت، بیاندک خجلتی فخر فروشند، بیاندک خریداری. خانهی سخت از پایبست ویرانی که درآن حکمرانان، خرقهپوشانِ خشکهمقدس خطبهخوانیاند، محصور در خیل خبرچینانِ خناس و خائنین خدانشناسِ خودپرست. تخمِ خباثت میکارند این مایگانِ خجلتِ خلقت.
لیک خوفی نیست که این خلسه نه ابدیست. بلکه از خلالِ مرورِ گذشتهی پرغرور و از داخلِ خاکسترِ خاطرات، خروجی رعدآسا خواهد کرد و قسم خورده است که با خشونتی خودخواسته و خیرخواهانه کمرِ خودفروختگان خشکمغزی که چونان خوره به خرابی بنیانها مشغولاند را خم کرده و به خاک مالد. زخمی کاری زند بر قامت این خیلتاشانِ لشکرِ خردگریزی و خرافهپرستی و خریت! این خار و خسانِ رخسارهی فضیلت، این خفاشصفتانِ خرفتِ جویای رذیلت.
خواست، تنها حکم قصاص است. یک خونخواهیِ پرخاصیت و خیرخواهانه، نه عبث، خصوصاً جهتِ اثبات خصیصهی فضیلت. خدشهای برخوی خبیثانه و خواستههای حریصانه تا خزانِ خور و خواب و خشم و تخاصم و خسران فرا رسد و بهار خجستهی خشوع و خلوص و اخلاقمداری به خرمی سرآغازد.
این خزعبلاتِ تا خرخره انباشته از خروارِ واژگانِ سختفهم مخلِّ خبررسانی در خصوصِ کُنه مسئله است و موجبِ خذلانِ مخیّله.
پس ختمِ کلام، خیلی خوشبختام و خرسند شدم از آشنایی خانمی چون شما و خواهش میکنم مخلص را «خه» خطاب کنید!»
متن اصلی:
In view, a humble vaudevillian veteran, cast vicariously as both victim and villain by the vicissitudes of Fate. This visage, no mere veneer of vanity, is a vestige of the vox populi, now vacant, vanished. However, this valorous visitation of a by-gone vexation stands vivified and has vowed to vanquish these venal and virulent vermin van-guarding vice and vouchsafing the violently vicious and voracious violation of volition.
The only verdict is vengeance; a vendetta, held as a votive, not in vain, for the value and veracity of such shall one day vindicate the vigilant and the virtuous.
Verily, this vichyssoise of verbiage veers most verbose so let me simply add that it’s my very good honor to meet you and you may call me V.
آری «خه» دست-به-کارِ توطئهای به علیهی حکومتِ خودکامه میشود. و این عملیات از لحظهی رهایی وی از آن بازداشتگاهِ خوفانگیز، بیست سالی طول میکشد. اما چرا بیست سال؟
یک علتِ مطول شدنِ برنامهی مبارزه در گفتگوی پرمعنی وی با رئیسِ پاکنیتِ پلیس مشخص میشود. آنجا که مامورِ قانون، حیرتزده متوجه میگردد که «خه» مدتِ درازیست که اطلاعاتِ مبسوط و مستندی از قساوتهای عواملِ منفورِ رژیم و جنایتکار بودنِ سردمدارانِ حزبِ حاکم را داشته، اما صبورانه به انتظار نشسته است. «خه» در جوابِ رییس جوابی موجز و گویا میدهد: «منتظر شما بودم»
و منظورِ وی از «شما» مردم (بدنهی جامعه) و امثالِ رییس (بدنهی حزب) است. او حکومت را مانندِ بسیاری کوتهفکرانِ مدعی روشنفکری و خشکمغزانِ مبارزهطلب از مردم جدا نمیبیند. حکومت، برخواسته از مردم و تا حدودِ زیادی بیانگرِ خلق و خوی نیک یا بدِ آنهاست. یک نظامِ سیاسی چیزی نیست جز پیرهنی بر اندامِ ملت و تعویضِ آن، از بدقوارگی هیکل پوشنده چیزی کم و زیاد نمیکند. بدن یا جامعه است که باید رشد کند، موزون شود و چالاکی و آگاهی لازم را بیابد. با تغییر شکلِ اندام، «جامه» نمیتواند عوض نشود. یا میبایست متناسب با اندازهی هیکلِ پوشنده جا باز کند، یا پارگی سرنوشتِ محتومِ آن است. عواملِ حکومت بر عکسِ گمانِ برخی تازه-به-نیز از مریخ وارد نشدهاند. افراد برگزیدهای از متنِ جامعه هستند دارای قدرتِ استدلال، فهمِ شرایط و اختیار.
رییس پلیس به ادعای خودش بیست و هفت سال است که در حزب مشغولِ خدمت بوده است. او آرمانِ حزب را در طیِ این سالیان مناسب دانسته و از کثافتکاریهای پشتِ پرده بیخبر بوده است. تا زمانی که او و امثالِ خیرخواهی چون او توجیه نشوند که حکومتی نالایق و غرقِ در فساد است، تلاش برای مبارزه تنها عملی پرهزینه، فرسایشی و بیثمر خواهد بود و «خه» این را خوب میداند.
اجازه بفرمایید در رابطه با این مقوله گریزی به فضای کنونی سیاستِ ایران بزنم.
جناحِ راست به عنوانِ مثال (برای چپ هم صادق است) در این سالها تغییرِ فراوان کرده است. آن جناحِ جزماندیشِ سیهکردارِ ده سال پیش در طی سالهای اصلاحات و بالاخص با قدرت گرفتن متحجرترین پس از فاجعهی احمدینژازد دچارِ ریزش و دگرگونی فراوان شده است. در چهرهی افرادی چون عمادِ افروغ، باقرِ قالیباف یا محسنِ رضایی میتوان رگههایی از همان شک و تزلزلی که رییسِ پلیسِ فیلم به آن پس از آگاهی از جنایاتِ حزباش دچار شده بود را مشاهده کرد. افرادی که دل در گرو حزبی خاص و آرمانهایش دارند و با قدرت گرفتن آن حزب و بدکاری اکثرِ عواملاش، به تدریج متوجه لجنی میشوند که خود مدتها در آن و جزیی از آن بودهاند.
زمزمهی جدایی اینگونه مهرههای معتقد در حقیقت پسلرزههای فروپاشی یک حزب است و برافتادنِ یک نظام منوط به درجهی وابستگی آن به یک حزبِ مشخص. قبل از آنکه اینگونه افرادِ پاکطینت، که خود جریانهای اجتماعی قدرتمندی را نمایندگی میکنند، متوجهِ عمقِ فاجعه شوند، دادنِ شعارهای افراطیای چون «فلانی باید برود» رهی به دهی نخواهد برد. دیدیم که شاه کفن شد و وطن وطن نگشت! ماجرای خر عیسیست که گر به مکه برندش یا جُلی از ابریشم برنهندش، هنوز خر باشد. بگذریم و بازگردیم به فیلم.
در صحنهی دیگری از نمایش، شوری آش به جایی میرسد که دامنهی اعتراض و زخمِ زبانِ تودهی مردم به برنامهی تلویزیونیای که البته با عنایت به مشیِ حزب، مدام زیرِ تیغِ سانسور قرار دارند نیز میرسد. مجری برنامه به رندانهترین شکل ممکن خلافکار را در چهرهی پیشوا میبیند و آندو را دو روی یک سکه میداند. چه شباهتِ زیبایی این قسمت دارد با سریالی مانندِ مردِ هزارچهره یا برنامهای همچون کولهپشتی. مردم که به درجهای از معرفت برسند، اعتراضاتشان بالاخره از سوراخی بیرون میزند. میخواهد رادیو باشد، تلویزیون ، مجله یا پیامک. سانسورچیانِ قیچی-به-مزد تنها عرضِ خود میبرند تا زحمتِ دلسوزین افزایند و تصمیمگیرانِ متوهم را از واقعیات دور دارند.
در چنین فضاییست که یک رژیم با برخورد و بهبندکشیدنِ منتقدین و دوختنِ دهانها تنها به سقوطِ خویش شتابِ بیشتری میدهد و اتفاقاتی ناگزیر، دومینو-وار بنیانِ ارکانِ دستگاه را یکی پس از دیگری برمیاندازند. تاریخ ثابت کرده که بگیر و ببند و خفقان، تنها فشردنِ دست بر فوارهای است که هرچه بیشتر فشارش دهند، آب هنگامِ فوران بالاتر میجهد و لاجرم قدرتِ تخریبِ بیشتری مییابد. آنجاست که جریانهای سرکوبشدهی اجتماعی به جای آنکه موجبِ شکوفایی سرزمین خود شوند، نقشِ تخریبچی را برعهده میگیرند. دیار بدل به مزار میشود و جوانانِ رهیده از محنت به جانیانی سرشار از نفرت. آری انقلاب در این فضای پرمنجلاب، خواه ناخواه مسیری میشود از چاله به چاه.
صحنهی تمثیلگونهی دیگری در فیلم هست که در آن «خه» به قیمتِ متحمل شدنِ عذابِ وجدانِ ناشی از شکنجهگری -که برای چو اویی از شکنجهشدن سختتر است- دست به تربیتِ ایوی میزند. او میداند که به تنهایی حتی اگر موفق به فروریختنِ کاخِ استبداد و فاشیسم گردد، کاری از پیش نخواهد برد که بیهمرهی مردمِ در-بیسوادی-نگاهداشتهشده و علیالخصوص نسلِ جوانِ آیندهساز از دلِ ویرانههای کاخِ استبداد، مستبدی دیگر و خونخوارتر سر بر خواهد آورد.
جوانان اما دلسرد از فضای متفعنِ سیاسی موجودند و خسته از فساد یا بیعملی بازیگرانِ محدودش. پس تلنگرِ سختی لازم است تا در دلِ این نسلِ بیاراده و مضمحلِ و ناامیدِ جوان، تخمِ آزادیجویی کاشت تا شهامتِ اعتراض و تغییر یابند. زیبا آنجاست که در پایانِ فیلم پس از مرگِ شکوهمندِ «خه»، فرمانِ حرکتِ قطار حاوی مهمات توسطِ «شاگردش»، دختری تربیتگشته از نسلِ سبز داده میشود. قطاری که تنها سوارش، پیکرِ بیجانِ «خه» است که هرچند آماجِ تیرِ نفرتِ عواملِ رژیم قرار گرفته، لیک با آموزش هدفمندِ ایوی، میرود که فروریزانندهی نظمِ پوشالینِ این نظامِ منحوس شود. نظامی که بقایاش در تحمیقِ تودههاست و ریختنِ خونِ زندانیانِ سیاسی. دستگاهی که با انداختنِ عمدی ویروسی مرگبار به جانِ ملت قریبِ صدهزار نفر را به کامِ نیستی فرستاده است تا جای پای خود را محکم کند. آری ویروسهایی چون به راه انداختنِ جنگ و قحطی و به پیشوازِ تحریمهای بینالمللی رفتن و برای جهانی خط و نشان کشیدن میتواند ضامنِ بقای بسیاری از نظامهای فاسد و جبار باشد. استثناء هم ندارد.
در پایان ساختمانِ مجلس به هوا فرستاده میشود. چرا که نه. کشور در این مرحله به ساختمانِ پارلمان (ظاهرِ دموکراسی) و نمایندگانِ سرسپرده و وکیلالدولهاش احتیاجی ندارد، به امید و اراده نیازمند است که توسطِ آن انفجار به مردمی جویای فردایی بهتر نویدِ رهایی میدهد. مردمی که هر یک در لباسِ «خه» جزیی از نیروی مخالف و معارض را تشکیل میدهند و در عینِ کثرتِ نمایانگرِ وحدتی هستند لازم، تا بنیانِ ستم براندازند. همانگونه که در فیلم نیز اشاره میشود: «ما همه جزیی از سرنوشت هستیم» و بهبود یا استحاله هر یک میتواند توسط ما برگزیده شود. تغییر ممکن است، اما شاید مای نوعی نیز باید هر از چندی همچون رییسِ پلیسِ فیلمم از خود بپرسیم که «آیا ما آمادگیاش را داریم؟» سوالی که نسلِ پیشین هنگامِ انقلابِ 57 از خود نپرسید.