نمیدانم تا کنون موفق به مشاهدهی فیلم روز گراوندهاگ (Groundhog Day) شدهاید یا خیر. مخلص حدود سیزده-چهارده سال پیش لذتِ دیدناش را در سینما پیدا کردم. مطابق گفتهی نوهی نازنین سیمای جمهوری اسلامی نیز که گویا وظیفهی به لجن کشیدن فیلمهای ارزشمندِ سینمایی را دارد چند سال قبل به خوبی از عهدهی این وظیفهی خطیر برآمده است. نمایشی با حذف صحنههای نامربوطی که هنرپیشههای البته زائدِ زن به صورتِ نامستور در انظارِ فیلم خودنمایی میکنند، آن هم بیاذن فقیه و شوهر. امیدوارم آن نسخهی منحوس را ندیده باشید که به طورِ حتم مزهی فیلم را به کلی زایل میکند و آدمی را به بر زبان راندن الفاظِ قبیح متمایل. بگذریم.
فیلم حکایت مردِ نگونبختیست که یک روز از زندگانیاش، روز گراوندهاگ، بیوقفه تکرار میشود. تو گویی که فردایی هرگز وجود ندارد. این روز دوم فوریه است که بنا به رسمی قدیمی در اقصا نقاط آمریکا بساطِ جشن و سرور برپا میشود و مطابق سنت مردم از حرکات و سکناتِ حیوان موشخرما-مانندی (گراوندهاگ) طلبِ پیشگویی آغاز هوای بهاری میکنند. قهرمان متکبر و کمحوصلهی داستان بنا به اتفاق در این روز کذایی «حبس» میشود و وقایع بامزهای که در این مدت برایش اتفاق میافتد، موجباتِ انبساطِ خاطر بینندگان را فراهم میکند. سرانجام نیز با رسیدن مرد به وصالِ همکارِ زیباروی شیرینحرکاتاش، طلسمِ این تکرر شکسته و با آغاز «روز بعد» فیلم ختم به خیر میشود. از این زاویه فیلم، سناریوی سرگرمکنندهایست که به شیوهی البته پسندیدهی «Happy end» خاتمه پذیرفته و جماعتِ مشتاقِ پایانی خوش را راضی راهی منزل میکند. شاید دیدن نسخهی «پیراسته»ی جمهوری اسلامی تا حدودی آن عده را که تنها به این وجهِ مفرّح فیلم قانعاند، کفایت کند.
اما داستان شخص بختبرگشتهای که یک روزش دائماً به تکرار است و مبارزه با روزمرگیاش کار، روی دیگری هم دارد.
فیلم روایتی دگرگونه از مفهومِ والای عشق است. اینکه چگونه عالمی که از عشق تهی شود به روزمرگیِ ناتمام میانجامد و ملالتی بیسرانجام.
اجازه بفرمایید همان داستانِ خالهزنک-سرگرمکنِ فوق را از این زاویه به قولِ ادبا تقریر کنم.
فیلم روایتگر زندگی مردیست از خودراضی و پرنخوت که به سنتهای تاریخی از قبیل روز گراوندهاگ به دیدهی تحقیر مینگرد و صفا و یکرنگی این قبیل مراسم را چیزکی از مقولهی سرخوشیهای بیمعنی و وقتتلفکنی میانگارد. داستان از جایی جالب میشود که اویی که برای انجامِ وظیفهی گزارشگری –با کراهت البته- راهی دهکدهی کوچک و دورافتاده شده است، به علتِ بدی هوا مجبور به سر کردنِ شبی در هتل میگردد. اما فردای آن روز در کمالِ تعجب در مییابد که «فردا» همان تکرارِ «دیروز» است و انگاری برای باقی دیروزی اتفاق نیفتاده است.
موجودِ بیچاره ابتدا بهتزده و مغموم از سرنوشت محتومی که برایش رقم خورده است دست از پا گم میکند. سپس با علم به این فردایی در کار نخواهد بود به هر عملی دست مییازد و با سوءاستفاده از دانشی که به مرور زمان به دست میآورد اقدام به شادیهای زودگذری میکند که انجاماش برای چون اویی نشأتآور است و ارضاکنندهی طبعِ سطحیپسندش. نمونه میخواهید؟ رانندگی هنگامِ مستی بر روی ریل قطار، آن هم در جهتِ مخالف! تمامِ عمرش دوست داشته با چربزبانی قاپِ دخترکی را برباید و شبی با وی سر کند؟ با به دست آوردن اطلاعات خصوصی و روحیات طرف این امر ممکن میشود. شاهدان در جلوه و او شرمسار کیسه است؟ با دزدی از بانک و –به چنگ آوردن پول و پلهی فراوان- میتوان در عشرتکدههای گرانقیمت خوشگذرانی کرد و از لعبتکانِ تنفروش کامستانی. و چه بسیارند کسانی که در قرنِ اصالتِ دلار و فراموشی معنویت و انسانیت لذتِ زندگی را یکسره خلاصه در اندوختن بیشترِ مال میبینند و خوابیدن با این لعبت و آن حوری. و این در لحظه زیستن، سرآغاز زوال است و روزمرگی. چه عیشِ زودگذر دنیوی پس از مدت زمانی حاصلاش پریشانحالیست و تکرارش موجب درماندگی.
پس عجب نیست که مردِ نازپروردِ تنعم پس از آنکه تلاش مذبوحانهاش برای همخوابگی با زن ملوسی که با وی کار میکند، به خیالِ باطلِ خودکشی میافتد. کوششی ناموفق برای تصرف زنی نجیب که نماد عشقِ بیپیرایه در فیلم است، موجودی که با زبانبازی و لطایفالحیل معمول به دام کامجویی مردِ خامطمعِ هوسباز نمیافتد، چه عاشقی شیوهی رندانِ بلاکش باشد.
اینجاست که شخصیت داستان، مستأصل و ملول از ناکامی دست به خودکشی میزند. اما مرگ تنها روزهای مکرر را کوتاه میکند و بس. و باز روز بعد، در ساعت شش صبح، به پا میخیزد، و روز از نو روزی از نو. بیهدف، بیمقصد.
مردِ ناامید از مرگ و زندگی سپس ماجرای این استیصال گریزناپذیر را صادقانه با دخترک در میان میگذارد و با مشاهدهی مهربانی و دلگرمیای معصومانهی وی عاشق میشود. و این آغاز روزگاری تازهایست با چاشنیِ غمِ عشق، داستانی که با وجود شباهت در طولِ تاریخ، از هر کسی که میشنوی نامکرر است. مرد به تدریج یاد میگیرد خوب باشد، نیکی کند، کرم ورزد و خیر رساند. در رهِ عشق محنتِ ریاضت بر تن هموار کند و با یادگیری نواختن پیانو و یختراشی به دنیای لایزالِ هنر گام نهد. و چه هنری والاتر و زیبنده از هنرِ عشق ورزیدن و ستایش زیبایی. اینجاست که اندک اندک از روزمرگی در زندگیِ مصرفی مغربزمینی رهایی مییابد و با خلوصی که لازمهی عشق و عاشقیست، از حیات و گذر سنوات لذت میبرد، لذتی حقیقی و معنوی. لذتی مستدام.
عجب نیست که دخترک به واسطهی مشاهدهی خضوع و خلوصِ مرد و آگاهیای که از ضمیر پاک و عشقِ بیغشِ مرد مییابد، به ندای سرندادهی عشقاش پاسخ داده و محبتاش را پذیرا میشود. و فیلم چه زیبا پایان میپذیرد، هنگامی که پس از شبِ وصال، سرانجام سپیده میدمد و «فردا» سر میرسد. با برفهایی که طبیعت به نشانهی پاکیِ عشقی ناب و جاودانه بر روی زمین گسترانیده و شهر را چهرهای دیگرگونه آراسته است. آری فردا سر رسیده و «دیروز» عاقبت سپری گشته است و زندگیِ آمیخته با عشق رنگی دیگر دارد. دیگر این فردا، روز دیگریست.