مدتها بود که رمان نخوانده بودم. وقتی اينهمه مجموعه مقالات و کتابهای تحقيقی رنگ و وارنگ و استخواندار در بازار هست که دل آدم برای خواندنشان لک میزند، خواندن داستان سکينه خاتونِ عاشق و ماجرای فلان مردِ سرگشته هيچ جذابيتی ندارد. رمانهايی ارزش وقت تلف کردن دارند که آدميزاد بعد از خواندنشان احساس کند دريچههای جديدی از زندگی و انسان بودن به رویاش باز شدهاند. آنها که درسهای زندگی و مفاهيم عميق بشری را در لفافه پيچيده و به خورد عوامِ کالانعامی میدهند که حال و حوصلهی خواندن رسالههای اخلاقی را ندارند. اثرِ بینظری مثل بینوايان. يا شاهکاری چون جنگ و صلح. هرچند همينها هم برای بسياری از تحصيلکردهها سنگين است. بگذريم.
«جای خالیِ سلوچ» اولين رمان بعد از دورهی طولانیِ رمانگريزیام بود و خواندنش جداً لذتبخش و برای منِ بچهشهری روشنگرانه.
کتاب سرشار از لغات و اصطلاحات مهجور مانده و يا محلی است و فرصتی برای افزودن بر گنجينهی ناقص لغات. اما فايدهی اين نوشتهی گرانقدر بسی مهمتر از فراگيری چند واژهی متروک بود. فهمِ زندگیای متفاوت از مردمی که در وطنِ خود ما مشغولِ زندگی هستند، آن هم به خاطرِ قوتی لايموت. مقولهای که بسياری از روشنفکرنمايان و سياستبازان بدان بیتوجهاند يا ترجيح میدهند خود را به کوچهی علی چپ بزنند. شکافِ عميقِ طبقاتی. تفاوت نيازها و بالتبع رفتار مردمی بیغل و غش و صحرانشين. درکِ روزگار روستاييانِ فلکزده.
درست است که تاريخِ وقوعِ داستان به چند ده سال قبل بازمیگردد، اما کلياتِ مسئله تا کنون تغييری نکرده است. کتاب فرصتیست برای انديشيدن به اين که به چه سان مردمی رضا-به-قضا-داده به دور از جنجالهای سياسی روزمره به تلاش جانکاه برای به دست آوردن لقمهای نان – به معنای واقعی کلمه – مشغولاند. عدهای که برای گذرانِ ايام انواع حقارتها و مشقتها را تحمل میکنند و دم بر نمیآرند و ما بچه شهریهای پرمدعا به دليل آنکه سه هفته است پيتزا نخوردهايم زمين و زمان را به ناسزا میبنديم.
در گوشهای از خاک وطن دختران ده دوازده ساله را به شوی میسپارند و اين طرف بازار عدهای برای رفع حجاب مثلاً مبارزه میکنند. البته مبارزه که چه عرض کنم، زبان به مبارزه میگشايند و اعضای مونثِ خانوادهی آخوندهای حاکم را با نامِ مستعار در «وبلاگهايشان» میجنبانند، اما وقت عمل به صد بهانهی داشتن عملِ دماغ يا کلاس زبان يا خسته بودن و بیحاصل انگاشتن در تجمعی که مشتی خوشخيال ترتيب دادهاند شرکت نمیجويند.
در بسياری از دهات و دهکورهها هنوز نه مدرسهای هست و نه بساطِ کتاب و کتابفروشیای، آن وقت اين سر مملکت يک قرتیمسلک به بحث دربارهی نظريهی فلان دانشمندِ غربی و بهمان انديشمندِ شرقی مشغول است. نمیفهمد که اصلاح را بايد از بنيانِ ويرانِ خانه آغاز کرد، نه رنگ و لعاب زدن به نقوشی که نه مال اين خانه، که محصولات در و همسايهاند. واژهی روشنفکر را با بیتدبيریِ تمام بدنام کردهاند. اين سو تنپوشها برای اينکه دور انداخته نشوند هزار وصله و پينه میخورند و آن سو لباسها برای آنکه از مد افتادهاند به زبالهدانی پرتاب میشوند. در دنيای سادهی اين وريها داشتن شيرهای زينتبخشِ سفرهای میشود که همواره آراسته به نان خشک و خالیست و در دنيای پرتجمل آن وریها نداشتن فلفل در پيتزا يا کم بودن گوشت در خورش دستآويزی برای غرولند. جالب است، نه؟
صحبت از دردهای قومی نگونبخت است که در دهی دورافتاده خدا نيز فراموششان کرده. به گمانم دولتآبادی با نوشتن رمانهايش در صددِ زنده کردن واژگان متروک هم هست. کاری مسئولانه و قابل تقدير. فقط نمیدانم چرا در پايان کتاب يک واژهنامه يا فرهنگ اصلاحات نياورده است. بسياری از واژهها مانند خنياق، زوغوريت، چراک، دلاغ يا پريژ کاربرد صرفاً محلی دارند و حتی در فرهنگ لغات نيز يافت مینشوند. شايد بهتر میبود شرحی در زير صفحات و يا در آخر کتاب آورده میشد تا خوانندهی تنبلِ گريزان از لغتنامه را به يادگيری لغاتی که به عمد در متن گنجانده ترغيب کند. در غير اين صورت خوانندهی بیحوصله واژهها و ترکيباتی بديع را میخواند و میگذرد.
يکی از کوبندهترين بخشهای کتاب و تپندهترين و هيجانآورترين قسمتِ آن اما توصيفِ منظرهی يورشِ شترِ کف بر لب آورده به عباس بود که به راستی ميخکوبکننده است. هر جملهای دقيقاً در جای خود و با طول و ضربهی مناسب ادا میشد تا خوانندهی نفس در سينه حبس کرده را به دنبالِ عباس نگونبختی بکشاند که از سرنوشتِ ناگزير در حال گريز است. و چه زيبا بود وصفِ درماندگی عباسِ تيرهفرجام در ته چاه و تنهايیاش با کِرررکِرررِ وحشتانگيزِ مارهای زنگیِ چنبر زده و در پیاش سفيد شدنِ يکشبهی موها و شکستگی اندامش.
قدرِ امثالِ دولتآبادی را بايد دانست.
در پايان بعضی واژگانی که برای بندهی بیسواد ناآشنا بود را به همراهِ معنیشان میآورم. بعضی از آنها هم در فرهنگ لغت موجود نبودند که اگر کسی از اهالی خراسان گذرش به اين مطلب افتاد و معنیاش را میدانست، گرهگشايی کند.
واژهها
چُم: لاف و تفاخر
ليشتن: ليسيدن
حَنَک: سغ، کام، دهان
لَفچ: لبِ درشتِ آويخته – لبِ حيوانات
چَليدن: روان شدن، رفتن
چُل (چول): آلت تناسل
نوس: قوسقزح
رشمه: افساری بر اسبان – چيزی که بر دهنِ اسبان نهند
چُماله: پارچه يا کاغذِ چروکخورده و درهمفشرده، مقابلِ صاف و صوف (چماله کردن: مچاله کردن)
مَخيدن: جنبيدن، لغزيدن، خزيدن
قاق: مردِ دراز و باريک
قُچّاق: باقدرت و توانا، چاق و فربه
اخکوک: ميوهی نارسيده
دولاخ: غبار و گرد و خاک
اين هم واژگان مجهول:
زوغوريت، چراک، کلاونگ، پريژ، تيخيل، دُلاغ، هلهپوک
مرسی از شما و مطلبتون.
من بدنبال واژه زوغوریت میگشتم ک ب سایت شما برخوردم ولی خب بازم چیزی دست گیرم نشد!
ای کاش همچون رمان کلیدر در آخر این رمان هم معنی این واژه ها آورده می شد.
من هم، زوغوریت رو اینجا بالاخر یافتم!
بسیار متشکرم
زوغوریَت: گرسنگی طولانی مدت
ممنون!
🙂
هل پوک = هل پوچ= دانهی هل که خالی باشد. کنایه از چیز خیلی بی ارزش
کلاونگ= گل آویز= دچار کل کل و درگیری شدن