رسم است که داستان «چوپان دروغ گو» را به عنوان پندی برای پرهیز از دروغ در فرهنگ پارسی برای بچهها نقل کنند تا مایهی عبرت آیندهشان شود. اما به گمان حقیر این سکه روی دیگری هم دارد که باعث بدآموزیست، آن هم از همان اوانِ کودکی که تربیتِ غلط و آموزههای نادرست همچون نقشِ حجر بر لوح خاطر این آیندهسازان مینشیند.
اجازه بفرماييد داستان را با قلم کج و کولهی خود روایت کنم تا شق دوم و بدآموزندهی حکایت بهتر نمایانده شود.
دهکدهای نیازمندِ شبانی جهتِ صیانت از داراییهای رعیت است که در چند بز و گاو و گوسفند قد و نیمقد خلاصه میشود. برای این منظور در بوق و کرنا میدمند و متقاضی میطلبند. پس از شنیدن آوازِ «چوپانجویی» نیمچه انتخاباتی به شیوهی امروزی برگزار میشود و جوانان بیکارِ ده خود را کاندیدا کرده و برای رایجمعکنی رجزخوانی میکنند.این جماعتِ برای جمعآوری بیشتر رای قابلیتهای البته منحصر به فردِ خود را «صادقانه» برای همگان برمیشمرند. دعویهایی نظیر خوردنِ نان و پنیر خالی جهتِ نمایاندنِ مناعتِ طبع و مهربانی با فقیرانِ ده برای نشان دادنِ پاکیِ ضمیر و الخ مطرح میشود. در این مرحله این عزیزانِ جویای خدمت و نوکرِ ملت در مرتبهی اول دروغگویی خود به سر میبرند، چه شعارهایی را مطرح میکنند که جز خودشان و خدای خودشان کسی به کذب بودن آنها واقف نیست. ادعاهایی نظیر توزیعِ عادلانهی شیرِ گله میان همهی روستاییان تا رعیت بوی شیر را بر سرِ سفرههای محقرِ خویش استشمام کنند و چندبرابر کردن رئوس طی زمانی اندک و دلهدزد بودن چوپانهای نگونبختِ پیشین و غیره.پس از طی این مرحله مردم سادهدل آنکه را ریشسپیدانِ دهکده بیشتر میپسندند (همقد خود) را جهتِ این مأموریتِ خطیر انتخاب میکنند.توجه داشته باشید که چوپانی شغلی زینتی و باری-به-هر-جهت مانند روزنامهنگاری امروزهی ما نیست. کلِ سرمایههای مردمِ ده یا به عبارتی «بیتالمالِ» روستا در کف البته باکفایتِ فرد منتخب است و طرف باید چشم-و-دلسیر و امانتدار و باتجربه باشد تا از پسِ این وظیفهی خطیر برآید. در ثانی وی باید تپههای اطراف را مانند کفِ دستِ خود بشناسد تا مراتعهای حاصلخیز را برگزیده و از مناطقِ خطرخیز دوری جوید که خونخوارهگرگان همواره در کمیناند.سرانجام جوانکی جاهطلب پس از گذر از هفتخوانِ فوق و البته به مددِ خالیبندیهای به ظاهر کمضرر و عنایاتِ روضهخوانانِ البته مطهر به شغلِ شریفِ چوپانی میرسد. دد و دامِ ملت را جمع کرده و جهتِ نیتِ خیرِ پروارسازی به دشت و دمن میبرد.مشکل اینجاست که وی نه آشنا به طبیعتِ منطقه است و نه از دامداری سررشتهای دارد. نتیجه آنکه گله روزبهروز رنجورتر میشود و میزان شیر روزانه کاهش یافته و بدطعم و ناخالص میشود. یواش یواش زمزمهی نارضایتی روستاییان از گوشه و کنار بلند میگردد. اینجاست که جوانک بادیهنشین برای جبرانِ بیعرضگی و لاپوشانی ندانمکاری خود پا به مرتبهی دوم دروغ میگذارد. مدعی میشود که چوپانهای گذشته گوسپندان را مریض تحویل وی دادهاند و مراتع سبز قابلِچریدنی باقی نگذاشتهاند و جمعی را از مزدوران دهکدهی همسایه اجیر کردهاند تا گوسفندان را بدزدند و همهی اینها به کنار، امروزه هم بیرحمانه موادِ مسموم در علوفه میریزند تا چوب لای چرخِ گردندهی برّندهی او بگذارند و حقانیت و لیاقتاش زیر سوال برند. دادِ سخن میدهد که اگر فردِ لایق و دلسوزی چون او چوپان نبود الان شیر قیمتاش به عوض دو برابر، ده برابر شده بود و تعداد گوسپندان به جای نصف به یک بیستم کاهش مییافت!او نیک میداند که حداقل کسانی که وی وقیحانه تهمتهایش را متوجه آنها کرده است بر ناراستی مدعیاتش وقوف دارند. اما از جانب دیگر طرفداری کدخدای از همه جا بیخبر و پیشتیبانی ریشسپیدانِ فاسد و روضهخوانانِ زاهدنما و خوشباوریِ عوام کالانعام بل هم اضل را میبیند و لاجرم جریتر شده و هر چه بیشتر در ورطهی کذب و ریا و نتیجتاً تباهی فرو میرود.مانی میگذرد و اوضاع شدیداً رو به نابسامانی میگذارد. اینجاست که چوپان مفلوک ما به فکر ایجاد بحرانِ کاذب برای نشان دادن حساسیتِ شغلِ البته شریفِ خود میکند. و چه بحرانی بهتر از خبرِ حملهی گرگان به گلهی زبانبسته! مردم خبر را که میشنوند سادهدلانه با بیل و کلنگ و تیشه به سوی گله میشتابند اما دریغ از یک گرگ! شبان مدعی میشود که گرگان را به تنهایی قبل از رسیدن ملت رمانده است.اینجاست که با سر به مرتبهی سومِ دروغ سقوط میکند. چه میداند که بسیاری از روستاییها خود گرگِ بیابان دیدهاند و میدانند این موجودِ درندهخو اگر قصدِ حمله کرد با نعرهی یک جوان یکلاقبای شندرپندری عقب نمینشیند. اما چه سود که مردمی که به دروغِ عیانِ وی واقفاندعکسالعمل حادی نشان نمیدهند. با بیخیالی و زمزمهی انشاءالله گربه است به خانه برمیگردند و زندگیِ نکبتبار از سر میگیرند.سادهدلانی که ممکن است مدعی شوند که مردم زورشان نمیرسد یا حوصلهی برخورد ندارند بهتر است به عکسالعملِ بزرگان قوم عنایت بفرمایند. گمان میکنید او را به سرعت برکنار و توبیخ میکنند و تا چند مدت هیچکاری به او نمیسپرند تا در بدنامی و فلاکت به سر برد و وجودش عبرتً للسایرین گردد؟ زهی تصورِ باطل زهی خیالِ محال! معتمدینِ ملت به جای برخوردِ قاطع با چوپانی که همولایتیها را به وضوح سرِ کار گذاشته و به صراحتِ سخنانِ کذب میراند و آمارِ دروغ میدهد و در دل به ریشِ آنها میخندد، چشم بر این رذیلت اخلاقی بسته و واکنشی نشان نمیدهند. مانند روز روشن است که این تفقدِ بیجاشبان را پرروتر از پیش کرده به طوری که وی چند دفعهی دیگر نیز ندای «آی گرگ» سر داده و به قول امروزیها ملت را اُسکُل میکند.تاسفبار آنکه امتی که تا بدان زمان همیشه در صحنهی خطر حاضر و آمادهی جانفشانی بود، به تدریج نسبت به وضعیت بیتفاوت میشود تا جایی که دیگر به اخطارهای شبان وقعی نمینهد. به نوعی با شبان «لج» میکند. احمقانهترین کاری که انجاماش برای یک قوم مدعی فرهنگ و تمدن متصور است. یکی نیست از این ملتِ شور-احوال بپرسد که اگر قرار است به حرفها و زنهارهای چوپان بیمحل باشند، پس فلسفهی وجودی چوپان برای چیست؟ گله را به حال خود هم که ول کنند، هر روز تا مرتع میرود و میچمد و دلی از عزا درمیآورد و غروب به طویله برمیگردد. وظیفهی چوپان گزینشِ مراتع بهتر و بهبود وضعیت و مراقبت از گله و باخبر کردن روستاییان به هنگامِ حملهی درندگان است. وقتی وی هیچکدام از این وظایف را به درستی انجام نمیدهد، ماندنش چه توجیه عقلی میتواند داشته باشد؟ قحطالرجال است؟ آن هم وقتی تمام سرمایههای روستاییان تحتِ مسئولیت و قیمومیت وی است؟
اما دریغ که روحیهی تساهل و تسامحِ بیجای ایرانی بالکل بیخیال این قضایاست، و همانطور که همه مستحضرید روستاییانِ بیتدبیر در پایانِ قصه چوب حماقتشان را میخورند، آن هم به شدیدترین شکل ممکن و با از دست رفتن کلِ رمه و به نوعی سرمایههای با خونِ دل جمع شدهشان در طول سالیانِ دراز.
حال در پایان باید پرسید که مقصرِ «اصلی» داستان و آنکه باید عبرت بگیرد کیست؟ گرگانی که بیموقع و بیمحل بیرحمانه به گله تاختهاند؟ گوسپندانی که چست و چابک از مهلکه نگریختهاند؟ چوپان بدبختِ دونمایهای که شخصیتاش محصول و پروردهی اغماض مردمی جرمبخش و خطاپوش و حقارتپذیر است، یا …؟